برف هر جایی را پیداکند می نشیندداستان عاشقانه نوشته محمد صالح علا (اختصاصی ایران سپید) |
... برف هر جایی را پیداکند می نشیند
(برف هرجایی را پیداکند، می نشیند)
(درازشب است،عشق مرابه گروگان گرفته،خورشیدرامیخواهم،افسوس اودرروشنایی برهنه شده هرزگی ها میکند،با که سخن میگویم ، ازتاریکی گنگ چه میپرسم ؟که این دست بخت روزگاران است ، پیش تر،درسرزمین شب به تخت تاریکی بودم ،مهرگ رادیدم ،دل دوانی هاکردم ،خواستگارشدم خورشید کنیزمن باشد،درچنین درازشب که ابرها شکرسردمی پاشند)،
،کسی نیست زمین خوردن مرا ببیند، بسرعت بلند میشوم، برف هایم را میتکانم، بدو بدو میروم در را باز میکنم، سلطان و سیاه با موتور امده اند، ترک موتورسیکلت اشان درخت لیموشیرینی است ، سیاه، دست روی کمرش میگذارد، میگوید،تا اینجا برف امده، سلطان موتورسیکلت را بدیوارحیات تکیه میدهد ، دستهایش را هومیکند ،میگوید ، سرماهارشده ، هرجامیری سررات یابرفه،یاهندوانه ،بگو ،خاک پیدا کردن بذارن تویه گلدون بزرگ ، خاک پیدا نکردن ، ریشه هاشو بشورن همین جوری باریشه بذارن توعروسی، شب داماد جلوی مهمونا یکی اشوبچینه ،پوست بکنه ،بده عروس ، عروس زود بخوره ، دیربخوره تلخ میشه ، برفه چه کلاهی بافته اندازه ی سرما ، ازاینطرف حیات صدای سازواواز میاید ، سیاه تندتند دستکش های پشمی را درمیاورد ، بشکل اغراق امیزی بشکن میزند ، میجنبد و میخواند ،
اگر میترسم از دنیا. یه دشمن دارم ایشونه
یه دشمن دارم عین گل. که زلفاشون پریشونه
سلطان غش غش میخندد وبه سربی موی خود اشاره میکند ، من هم میخندم ، انها خودشان را میتکانند ومیروند، وسط حیات میایستندسلطان درحالیکه بخارازدهانش شره میکند ، میگوید، یه کاسه یخ واسه مابیاربالا، میگویم ، باشه ، چشم ، سیاه هم وقتی میبیند من رفتن انهاراتماشا میکنم ، درحال رفتن قری میدهد ومی لنگلد ،مرامی خنداند، قندتوی دلم اب میشود ، امروز ازصبح خداراباسم کوچک صدامیزنم ، بیشترازسیصددفعه کارت خودم را خوانده ام ، این اولین باریستکه باسم خودم کارت داده اند ،
باتاییدات خداوند متعال
جناب اقای فلان ،فلان ، محترم ،
دراستانه فصل سرد ، مصادف با شب یلدا ،،،فلان فلان فلان ....گرمابخش مجلس عروسی فرزندان ماباشید.
خانجانی. سوزنچی
نشانی ، فلان ،فلان فلان
لطفاازهمراه اوردن کودکان خردسال خودداری فرمایید ،
میخواهم پاروی جاپاهای خودم بگذارم ،رویشان برف نشسته ، برمیگردم،کاپشن ام رادرمیاورم ، به مادرم میگویم ، سلطان وسیاه امده اند ، یک درخت بزرگ لیموشیرین اورده اند،لیموهایش، هرکدوم یکی اینقدر ،
مادرم میگوید ، دیدم ، این زعفرون رابگیر ببر بده به زیور ، خوش بحال دلبر ، چه شبی بشه امشب ،
قوطی زعفران رامیگیرم ، پیش ازرفتن بمادرم میگویم ،مادر، کسیکه پانزده سالشه ، کودک خردساله یا بزرگسال؟ مادرم میخندد، من هم میخندم میگویم ، توکارت دعوت ام نوشته ، مادرم میگوید، دایی ات اینا بهت احترام گذاشتن ، وگرنه هیچکس توخونه خودش احتیاج به نشون دادن کارت نداره ، تو،تازه فردامیری توپونزده ، یه چیزی هم تن ات کن ، به زیورهم بگوبه شورا سفارش کنه همه ی زعفرون امون همینه ، کم بیاد ابرومون میره ، من دوباره کاپشن ام رامیپوشم ،
مادرم میگوید، یواش برو دوباره نخوری زمین ، باتعجب میگویم ، مگر شما دیدی ،ازاینجاکه معلوم نیست ، مادرم میگوید،زیپ اتم بکش بالا ،
وارد حیات که میشوم کمی زعفران روی برف هامیپاشم ،
زیرزمین پربوهای خوشمزه است ،زیورزعفران را میگیرد ، میگوید اینها راببرواسه
پیرمردها برگرد بیا یه سینی بدم ببرواسه دارودسته ی مطربها،ازصبح دارن بکوب میزنن ، زیور چای مهمانهای پدربزرگ را در استکانهای کمرباریک،ریخته،او چشم ندارد،خوب نمیبیند ولی همیشه سرمه میکشد ، اندازه ده نفر کارمیکند،کلفت پدربزرگ است اماهمیشه خانه ماست، خانه ما اینطرف است ، انطرف هم خانه دایی امه ،وسط ،هم حیات پدربزرگ است ، پیشتر حیاتها بهم راه داشته اند ، تازگی درگذاشته اند درهایی بیفایده ،من سینی چای پیرمردها را برای مطربها میبرم ، انها را شمرده ام ، سلطان وسیاه ، اسکندر که لباس زنانه پوشیده نقش زنهارابازی میکند ، مثل انها حرف میزند،دونفرنوازنده، یک پسرجوان هم باانهاست ،نمیدانم چکارمیکند ، پسراست اما اسمش گیتی است ، سینی چای راکه میبینند،همه میخندند، اسکندر سینی رامیگیرد ، من میروم کنار گیتی مینشینم ، میپرسم ،چندسالته ، اوقاتش تلخ است ، می پرسم پدرت کدوم یکیه ؟ سرش را پایین میاندازد ، میگوید ، همونکه سینی چایی را ازدستت گرفت ، دلم میخواهد بیشتر بااوحرف بزنم ، دلم میخواهد بپرسم ، سیاه بازی را بایدازکی یادگرفت که،یکباره همه شروع میکنند بزدن وخواندن ،
نق نزن شکوه نکن. گله راپراکنده نکن
توسرشبو دیدی. وایسا سحرراهم ببین
باخ باخ منوباخ باخ باخ منو باخ
یاندی بودیل. یاندی دو داخ
اتش گرفته این زبان. اتش گرفته این دهان
بادا بادا مبارکبادا
ازاومیپرسم ،ترکی بلدی، چشمهایش برق میزند، اهسته میپرسم ،میخوای گریه کنی؟میگوید،خواهرم زنگ زد گفت، به بابا بگو، من نمیخوام وضع حمل کنم،شوهرش رفته،سربازی ،میپرسم خواهرت بارداره؟ چشمهایش را میبندد بازمیکند،یک چکه اشگ میافتد، میخندد،میگوید، ارومیه است ،اونجام داره برف میاد،
سلطان یک قلپ چای مینوشدمیگوید ،ناصراقابادایره شروع کنه بعداسکندریواش یواش بیادوسط ،شمارنگ بگیرید، همه باهم یکدست میخونیم ،یه دوربریم ،
انها شروع میکنند ، من برمیخیزم ، میخواهم بروم چای پیرمردهارا ببرم ،انهامیزنند ومیخوانند،
اگرمیترسم ازدنیا. یه دشمن دارم ایشونه.
یه دشمن دارم عین گل. که زلفاشون پریشونه.
لب ایوان کلاغی نک میزند به برفها، پسردایی ام ازطرف خانه خودشان وارد حیات پدربزرگ میشود، به روبرو اشاره میکند ، از زیر ایوان کسی بطرف اش میرود ، نزدیکی درخت لیمو شیرین بهم میرسند باهم میاینداینطرف ،انها مرانمیبینند ، پسردایی ام اهسته میگوید ، سوسن بوی پلوت حیات هارا غارت کرده ، من باتعجب سرمیکشم وخانم پسردایی ام را میبینم ، اومیخندد،برمیگردد،،پسردایی ام میرود کنارپله های ایوان پدربزرگ در کنتوررابازمیکند، کلیدی رامیزند، همه ی چراغهای رنگی روی ریسه های هرسه حیات روشن میشوند،،صدای خنده پیرمردها ، بوهای خوب ، سیاه بازی ، بزن وبکوب ، عروسی ،برف،فرداجمعه ،تعطیلی مدرسه ،
کاسه چینی را پرازیخ میکنم ، برمیگردم بالا ،کاسه یخ را میگذارم ، سینی چای رابرمیدارم ، سرپله ها لیزمیخورم ، استکانهای کمرباریک خردوخاکشیرمیشوند، مدتی همانجامینشینم به برفها نگاه میکنم ،برفها هرجایی را پیداکرده اند ،انجا نشسته اند.کناردامادرادوست دارم،اولین بارکه بادلبر به مطب رفتم ، برایم گیلاس خرید، گیلاس ها راشست ، گفت ،مواظب باش هسته های گیلاس راقورت ندهی،گفتم ، چشم ، دفعه بعد پول دادبرای خودم کتاب داستان بخرم ، من دوست داشتم پیش انها باشم ، حرفهایشان را گوش کنم ، حرفهای اورا دوست دارم ،همیشه دایی ام میپرسداوناچی میگن ،میگم دامادمیگفت، بایدبفکراینده بچه ها باشیم ، بایدبه انها برای اینده اشان اختیارداد، یکی گفته ، وقتی به بچه اختیارمیدهیدکاری راکه خودش میخوادانجام بدهد، تلاش میکنددران کارموفق شود، خودش راثابت کند ،درحالیکه اگرکاری راکه ماخواسته ایم انجام بدهد،برای ان تلاش نمیکندتا نشان دهد انتخاب مادرست نبوده است ،
دایی ام میپرسند،ازاون حرفها چی؟میگویم ،دامادمی گفت :دلبر،من یک دل دارم،توومادرم انرا بین خودتان تقسیم کنید، میگفت ،درهرقطره ی باران، یک پری دریایی است که ترابیادمن میاندازد.
دایی ام پرسید: ،دلبرچی؟
گفتم:گوش میکرد،فقط دوبارگفت ، کاش شب عروسی امون برفی باشه،
بازصدای غش غش خنده پیرمردهاست، نمیدانم چرااینهمه میخندند ، درباره چه حرف میزنند، وارد میشوم ، ساکت میشوند'دلم میخواهدمن هم پیرمردباشم، مثل انها همیشه بخندم ، امروز دراین خانه تنها پیرمردها دورهم نشسته اندحرف میزنندومیخندند، جعبه باقلواهارامیگذارم وسط اتاق برمیگردم ، درایوان ، پشت دیوارمیایستم ، میشنوم پدربزرگ ام میگوید، اقابازماه بابیقراری وسط اسمون نشست منتظر، دلشو صابون زده بود هرجورشده امشب بوصال برسه ، اما شب یلدا بلنده ،باز م خوابش میبره، ،بازم بوصال نمیرسه، عین ماجرای پورخمامی وزن دوم اش ، همه غش غش میخندند ، یکی از پیرمردهامیگوید،چرا پورخمامی ،بگو مثل یوسف نجار ، اونم بیچاره ،،،،،
گفتم، بیادردرازشب خوشی هاکنیم تااوازخروس به بامدادان ،
خورشید زنهارداد،که، ای ماه گزندم مزن توخودشادی خورده ی منی ، به سرزمین شب مراافرین کنان افرین کنان میپاییدی، پاداش عشق دیدارنیست، ،بیگانه واری مکن ،
انگاه ماه دانست ،خود بی زمانی هاکرده اسیرخوابهاشده ، خواست ماده ستاره ای اجیرکند، که به چله تاناف درازشب پاس دهد واورا ازامدن مهرگ بیاگاهاند،
،
من ،همیشه خیال میکردم بچه ها حرف بی تربیتی میزنن ،بزرگترهابلد نیستن ،امروز فهمیدم اشتباه میکردم،
به دورها نگاه میکنم ، دیگرجایی نمانده که برف نباشد ، روی حوض هم برف نشسته ، ماهی قرمزمن گاهی سربیرون میکنددانه برفی رامیبوسد،دوباره، برمیگردد به ابها
از زیرزمین هم دوداجاقهاوبخاردیگهای پلوبابوی خورشتها وارد حیات پدربزرگ میشوند،دوری میزنند وهمانجامحو میشوند ، گاهی ازهمانجاهم صدای بزن وبکوب میاید، زیور وشورا پشت دیگهای مسی میزنند،
ومیخوانند،: اگه نگیم نخندیم . پیازمیشیم میگندیم .
دراتاقهای اینطرف هم اسباب واثاثیه ها را جمع کرده اند ، روی اشان چادرشب کشیده اندایینه گذاشته اند ، روی اینه لباس عروس اویزان است ، عصمت خانم دلبرراارایش کرده ، به حیات که برمیگردم میبینم زرده تخمه مرغی روی برفهاست سفیده اش یخ زده، مثل خورشیدکوچکی که دربرف طلوع کند ، مادرم میگوید برای توشکوندم، اگربدونی باسم کی درامد، بیچاره زیور ، اصلا چشم نداره ،کاپشن اتوتن ات کن این کاسه اناررو ببر واسه داماد و دوستاش ، سرگوشی هم اب بده ببین شلوارشواوردن،یانه،
کاسه انار رامیبرم دامادتنهاست ، کت وشلوارپوشیده ،ماه شده، اماده برای عروسی کردن ، فقط خندهاش رنگ ندارد،انگارازچیزی نگران است،باصدای سردی میپرسد، توحاضرنیستی، میگویم ،، من هم پیراهن ام را از اتوشویی گرفته ام ،فقط نمیدانم موهایم رابه کدام طرف شانه کنم ، باید کت وشلواربپوشم واز،غروب بامحسن، دم دربایستیم ، هرمهمانی امد، من بگویم ، خوش امدید ،مشرف ،محسن راه را نشان بدهد، درضمن هرلامپی که ترکید خبربدهیم بیایند انراعوض کنند،حالا هم،باید بروم پماد سوختگی را بدهم به مادرم میروم،پمادسوختگی را میدهم ازمادرم ، میپرسم، چرا امروز توخونه ما همه خوشحالن ، میزنن ، میخونن، میخندن ، جز داماد ،، مادرم ،میگوید،،سرت بکارخودت باشه ، مربوط به دامادهای خانواده ماست ،شایدم ،این یه رازه ،کاپشن اتو تنت کن یه سینی چایی ببر واسه مهمونای پدربزرگ،میگم ، برده ام ، مادرم میگه ، پس یخ ببر واسه اینوریها ،من اخرین تیرترکشم را میکشم میگویم ، منم یه راز دارم ،مادرم میپرسد، چه رازی ؟میگویم ، یه راز بزرگ، که هیچکی جز من خبر نداره ، مادرم رنگ پریده ،میپرسد،بابات با عشرت خانم حرف میزد ؟میگویم ، نه خیلی مهم تر ، مادرم سوزن را درپیراهن گلدارفرومیکند بابغض میگوید،راست بگو، عشرت خانم داشت بابابات حرف میزد ؟میگویم، نه مربوط به پسردایی امه ،مادرم بانگرانی میپرسد،چی شده ؟ میگویم ،وقتی واسه اینوریهاچایی میبردم ،خودم ، شنیدم پسردایی ام به خانم اش گفت ، سوسن ،مگر اسم اش زهره نیست، هیچکی نمیدونه یه اسم دیگه هم داره ، مادرم میخنده ،گوشه پیراهن گلدار راروچشمهاش میکشه، میگه پاشوبروپی کارت ،بیشترمردها زنشونوبه اسمی که دوست دارن صدامیکنن، امشب میفهمی خودت میبینی داماد چرانگرانه،
برف میبارد به چه درشتی ،باهمه این رفت وامدها، هیچ جای پایی درحیات پدربزرگ پیدانیست،
یک لیوان اب میبرم برای یکی از پیرمردها ،اب را نمیخورد، دندانهایش را درمیاورد،دران میگذارد،پدربزرگم ،میگوید ، راحت شدی ،تا شام ورم لثه هات میخوابه ، پیرمرد،صورتش مثل عکس شش درچهاری شده که ازروی قهر مچاله شده باشد ،پدربزرگم میگوید توبرو ، همینکه ازاتاق خارج میشوم ، میشنوم پدربزرگم میخنددمیگوید،ماه ، باز میبینه نشد ،نمیشه ، بایکی مشورت میکنه بهش میگه ، کاری نداره، یکی رو اجیرکن، شب یلدا خوابت برد، بیدارت کنه، بگه ،امد ،پاشو(صدای خنده پیرمردها)،ولی بازم به هم نرسیدن ،همونجوریکه یوسف به مریم نرسید،ماه هم به کنیزخودخورشیدنرسید،هر سال از خود زاده شد ، چنانکه بچه ی مریم ، زندگی ماهم شبیه زندگی ماه وخورشیده،
چندتا خرمالو را درکاسه مسی میریزم،میذارم لب حوض واسه کلاغها
غروب شده ، من ومحسن کت وشلوارپوشیده ایم ، روی یقه هامان گل سرخ گذاشته ایم ، دم در ایستاده ایم ، هرمهمانی که وارد میشود ، سلام میکنیم ، میگویم ، خوش امدید ، مشرف ،انها میخندند ومیگویند ، مبارک باشه،
خانم مهندس فیروز که همیشه میلرزد ، منزل اشون زعفرانیه است،به شوهرش میگوید،بازامروز لهجه امو گم کردم، دعاکن تااخرشب تهرانی باشم ،هردو میخندند،انها هم سبد گل اورده اند ،
محسن گلهارا میبرد بالا برمیگردد،میگوید، همه امده اند ،پدرم گفت، دررا ببنذید ، خودتان هم بیایید بالا ،
حیات خانه دایی هم جای پایی نیست ،از پایین تابالای پله ها گلدان شمعدانی گذاشته اند ، من ومحسن وارد مهمانخانه میشویم، عروس وداماد ان بالا کنارهم نشسته اند ، روبروی عروس یک ایینه نقره ای گذاشته اند ، صورتش را پوشانده ، از هیچ طرف نمیتوان صورت دلبر رادید،درخت لیموشیرین رابالای سرشان گذاشته اند ، باریشه های نشسته ،ناصراقامیگوید به افتخارعروس وداماد دست بزنید ، من دست نمیزنم ،همه حواس ام به داماد است ،
میزها وعسلی ها را کنارمیکشند،دوتخت چوبی را میاورند وسط مهمانخانه بهم میچسبانند ، چراغ های دیواری را خاموش میکنند ، سلطان وارد میشود،و،بر تخت مینشیند ، سیاه هم وارد میشود،همه دست میزنند ،
سیاه بازی شروع میشود،
سلطان :وزیردست راست ،تازه چه خبر ؟
سیاه :قربانت گردم ،خبرهای ناگوار،
سلطان :ازچه قرار؟
سیاه :قربانت گردم ، درشهر بیماری غریبی شایع شده ،
سلطان:وزیردست راست، بیماری غریب چگونه جرات کرده بی اجازه ی ما درشهرشایع شود؟
من سرک میکشم دنبال گیتی میگردم ، اورا پیدانمیکنم ،پدرش اسکندرهم نیست ، نمیدانم نقش اورا چه کسی بازی خواهد کرد،
سلطان:وزیردست راست ، چه است ان بیماری؟
سیاه:قربانت گردم ، مردم میخندند،
سلطان: چگونه جرات کرده اند بی اجازه ما بخندند،جلاد،
سیاه:قربانت گردم جلادهم بیماراست ،
سلطان:جلاد چگونه جرات کرده بی اجازه مابیمارگردد،بیماری جلاد ازچه قراراست،
سیاه:جلادهم میخندد،
سلطان: وزیردست راست ،
سیاه:(ادای سلطان رادرمیاورد، میگوید، الان میگه، جلادچگونه جرات کرده بی اجازه مابخندد،
سلطان بیرون ازنقش خنده اش میگیرد، (سرفه میکندوجدی وعبوس )میگوید:وزیردست راست،
سیاه:بله ، سلطان دست راست،
سلطان: ایاداری ادای مارا درمیاوری؟
سیاه: قربانت گردم ،(خنده اش میگیرد)سلطان:(هم خنده اش میگیرد)
سیاه:قربانت گردم شماهم که میخندید،
مهمانهاهمه میخندندهورا میکشندودست میزنند، چراغهای وسط خاموش میشود،یکی یکی دیوارکوبها روشن میشوند، وبسرعت نوازنده گان میایند برتخت مینشینند، ناصراقامیگوید، یک، دو، سه ،یکباره انها میزنند ومیخوانند،
اگرمیترسم از دنیا. یه دشمن دارم ایشونه.
یه دشمن دارم عین گل. که زلفهاشون پریشونه.
اگر میل حرم دارم. یه یار محترم دارم.
شکستم شیشه غم را. خودم بابا کرم دارم.
من ارام وبی سروصدا میروم ،درایوان مینشینم، همه جاساکت است ،برف میباردونمیبارد،درایوان نمیتوانم براحتی دامادرا تماشاکنم، اوبانگرانی به تخت سیاه بازی خیره شده ،
محسن پسردایی ام از میهمانخانه بیرون میاید همینکه در باز میشود ، صدای خنده ها مبارکبادهاوخداحافظی ها بیرون میپاشد ، میگوید : کجایی ، پدرم گفت،بستگان داماد دارن میرن ، ماباید بریم دم در،وقتی اونارفتن دررا ببندیم ،برگردیم بالا ، من از بیرون یکباردیگر عروس وداماد را تماشامیکنم ، اینه صورت عروس را پوشانده ،و دامادبه دورهانگاه میکند انگارباکسی درانتهای جهان قراردارد، ، یاد حرف پدربزرگ میافتم ، گفت ، بالاخره ماه ،ستاره ای را اجیرکرد ، که شب یلدا اورا بیدارکند ، همان ستاره ای که همیشه کنارماه است، چشمک میزند،ونورش ازهمه ستاره های اسمان بیشتراست ،
من ومحسن میرویم دم در، دست روی سینه میگذاریم وخوش امد میگوییم ، مهمانها که رفتند دررا میبندیم ، برمیگردیم بالا ،
پدربزرگ میگوید ، حالا که بین امون غریبه نیست ، کارمونو شروع میکنیم ،به اشاره پدربزرگ ، تشک سفیدی روی تخت میاندازند ،
دامادمضطرب است ، پدر بزرگ روبه دامادمیگوید، بفرما،دامادرنگ پریده بلندمیشود، دونفراینطرف وانطرف اوهستند، کت اورا میگیرند خوداوجورابهای سفیدش را درمیاورد، روی تخت میخوابد،انها ، پاهایش را در طناب چوب فلک میگذارند وچوب را دورپاهایش میچرخانند تا سفت بسته شود،پدربزرگ اشاره میکند،انوقت ان دونفراورا فلک میکنندهمه سوت میکشند هلهله میکنند، دست میزنند ، برخی ازفرط شادی فریاد میکشند، فقط خود داماد ساکت است، من در ایوان تکیه به ستون سنگی داده ام، بیرون همه جا ساکت است ،برف بندامده،دردورها سگی عوعومیکند،
فلک کردن داماد که تمام میشود،دوباره، همه برایش دست میزنند،او بلندمیشود، پدربزرگ میگوید،مبارکه ،این رسم ماست ، ما دادمادهایمان را بخاطرخودشان فلک میکنیم ،که پایشان سفت شوددراینده بتوانند،محکم روی پای خود بیایستند، یکدسته اسکناس نو رابرسرعروس ودامادمیپاشد،دامادبه سختی روی پایش میایستد ، همه باجیغ،و ،هلهله اسکناسهارابرمیدارند ازهم می قاپند،داماد بطرف ایوان میاید ، من گریه ام راپنهان میکنم،
اولنگان لنگان ،ازایوان میگذرد،پای برهنه از پله ها پایین میرود،دراسمان ابرها بحرکت درامده اند، ، حیات ازمه پرشده ، ازدور اورا میبینم ،دراین خانه اوتنهاکسی است که ازدورهم دوست داشتنی است، مثل گوزن زخمی روی برفهاراه میرود، لکه ها ی سرخ ماننددانه های انار روی برفها نقطه چین شده است ،
گوزن زخمی پیش میرود ودر حیات مه گرفته گم میشود.