قطرهای از دریای فضایل
فضایل و کراماتی از امام محمدباقر(ع)حضرت روزی وارد مسجد شد جوانی با صدای بلند می خندید حضرت فرمود در مسجد می خندی در صورتی که پس از سه روز از اهل قبور خواهی شد. |
1. جابر جعفی نقل می کند که با حضرت همسفر حج بودم که در راه پرنده قمری بر کجاوه نشست و صدا می نمود من خواستم او را بگیرم حضرت فرمود جابر او را نیازار به ما پناه آورده. او از ماری شکایت می کند که جوجه های او را می خورد می خواهد تا من دعایش کنم از شر او ایمن شود... راه را ادامه دادیم. آن حضرت از کجاوه پیاده شد و به سوی ریگ زاری رفت و ریگ ها را کنار زد از زیر سنگی چشمه ای جوشید از آب آن سیراب شده و وضو گرفتیم... هنگام صبح به نخلستانی رسیدیم نزدیک نخل خشکی رفت و فرمود ای نخل... ما را اطعام کن نخل سبز شد و کج شد پر از خرما که ما از آن سیر خوردیم.
2. ابوبصیر روایت کرده به حضرت عرض کردم من شیعه و دوست شما هستم و نابینا و ناتوان، بهشت را برای من ضامن شوید... دست به چشم من کشید بینا شدم و همه ائمه را در حضور آن حضرت مشاهده کردم و سپس گفت به دور نگاه کن به خدا جز سگ و خوک و میمون ندیدم دست بر چشم من کشید دوباره به حالت اول برگشتم.[2]
3. ابوبصیر نقل می کند حضرت باقر ـ علیه السلام ـ به من فرمود وقتی به کوفه برگردی پسری برای تو متولد می شود و او را عیسی می نامی و پسر دیگری که او را محمد می نامی که آنها از شیعیان ما هستند... برگشتم هر دو واقع شد.
4. و همو نقل می کند حضرت روزی وارد مسجد شد جوانی با صدای بلند می خندید حضرت فرمود در مسجد می خندی در صورتی که پس از سه روز از اهل قبور خواهی شد. چون روز سوم شد مرد و آخر روز به خاک رفت.
5. قطب راوندی از ابوبصیر نقل می کند با امام باقر ـ علیه السّلام ـ وارد مسجد شدیم حضرت به من (ابوبصیر) فرمود: از مردم بپرس که آیا ابوجعفر را می بینید از هر کس پرسیدم گفت نه! تا آنکه ابوهارون مکفوف (نابینا) داخل شد حضرت فرمود از او بپرس، پرسیدم گفت: آیا آن حضرت نیست که ایستاده: گفتم از کجا فهمیدی پاسخ داد چگونه نبینم در حالیکه آن حضرت نوری است درخشنده.