ایام سوگواری سید و سالار شهیدان تسلیت بادواژه های «وفا» و «وفاداری» در ادبیات کهن حتی معاصر جایگاه خاصی دارند. در ادبیات کهن، عشاقی مثل فرهاد و مجنون را سمبل وفاداری می دانند و در شعر امروز هم اگر بخواهند وفای معشوق را به اوج برسانند، باز به سمبل های شعر کهن (فرهاد و مجنون) مراجعه می کنند. |
به گزارش ایران سپید واژه های «وفا» و «وفاداری» در ادبیات کهن حتی معاصر جایگاه خاصی دارند. در ادبیات کهن، عشاقی مثل فرهاد و مجنون را سمبل وفاداری می دانند و در شعر امروز هم اگر بخواهند وفای معشوق را به اوج برسانند، باز به سمبل های شعر کهن (فرهاد و مجنون) مراجعه می کنند.
اما از نظر شیعه، سمبل وفاداری، باب الحوایج، حضرت ابو الفضل العباس «ع» است. به باور شیعیان، حضرت عباس به واژه ی «وفاداری» قداستی ابدی داده است. الحقُ و الانصاف هم گزافه گویی نمی کنند؛ چه، حضرت ابو الفضل «ع» از کودکی، همیشه و در همه حال، یار وفادار حضرت ابا عبد الله الحسین «ع» بود و خود را «نوکر» مولا می دانست و بر این نوکری عشق می ورزید. امام هم او را «برادر» خود می دانست و خداوند را برای داشتن چنین برادری شکر می کرد.
عباس ابن علی مردی چارشانه، قد بلند و در غایت زیبایی بود. آوازه ی رشادت او چنان در آفاق و انفس پیچیده بود که لشکریان عمر سعد به محض دیدن او به عنوان فرمانده سپاه امام، لرزه بر اندامشان افتاد. می دانستند که در آوردگاه رزم نمی توانند حریف او شوند.
شب عاشورا، وقتی امام یارانش را به گرد خود جمع کرد و تصویر حقیقی روز عاشورا را به کسانی که با او بیعت کرده بودند نشان داد و توصیه کرد آن ها که نمی توانند بمانند، همان شب نینوا را ترک کنند، عباس ابن علی اولین کسی بود که دست بیعت دوباره با مولای خود را دراز کرد و با اشک های همچون مروارید عرض کرد که مبادا او زنده باشد و مولایش گرفتار اشقیا شود.
روز عاشورا هم که حکایتی ماندگار دارد و هیچگاه کهنه نمی شود. وقتی فریاد العطش حرم سید الشهدا به آسمان برخاست، طاقت عباس تمام شد و و از مولایش اذن رزم خواست. امام از فتنه ی دشمن آگاه بود. ابتدا موافق نبود تا برادر باوفایش به رزمگاه برود؛ اما چه نیرویی می توانست عباس غیرتمند را باز دارد. در نهایت، التماس های او به درگاه امام، باعث شد تا امام راضی به رفتن برادرش شود: اما به شرط آوردن آب به خیمه ها.
چه خوشنودی از این بهتر که مولا، اذن مبارزه به نوکر بدهد تا آب را به خیمه ها بیاورد. هیهات که بدکاران بدی پیشه کرده اند و چشم دیدن پاکان روزگار را ندارند. لشکر اشقیا فتنه انگیختند و با ناجوانمردی مشک پر آب عباس را با تیر کین دریدند و با همان روحیه ی ناجوانمردانه، از چندین نقطه به او یورش آوردند و با تیغ های آلوده به کینه و نیرنگ، دست های پاک علمدار را از تن جدا کردند. اما باز او از وفاداری خود دست برنداشت و فریاد زد، تا برادرش را نبیند، جان نخواهد داد.
مهر تو را به مهر درخشان نمی دهم،
عطر تو را به طرف گلستان نمی دهم؛
ای باصفا ز هر گل و گلشن جمال تو،
لعل لبت به غنچه ی خندان نمی دهم؛
با یک نگاه از کف من جان ربوده ای،
حسن تو را به یوسف کنعان نمی دهم؛
از کودکی به درگه تو سر نهاده ام،
خاک درت به افسر شاهان نمی دهم؛
من نوکرم به درگه والاتبار تو،
این رتبه را به جاه سلیمان نمی دهم؛
من تشنه ی وصال تو ام نی به آب دهر،
وصل تو را به روضه ی رضوان نمی دهم؛
دستم ز تن جدا شد و افتاد بر زمین،
گفتم که مشک آب ز دندان نمی دهم؛
بی تو به آب میرم اگر لب نمی زنم،
این تشنگی به چشمه ی حیوان نمی دهم؛
آبی که من به قیمت جانم خریده ام،
گر سر رود ز پیکرم ارزان نمی دهم؛
تا از کرم قدم نگذاری به رزمگه،
سر را به زیر خنجر بران نمی دهم؛
آیی طبیبوار به بالین من اگر،
بیماری ام به لذت درمان نمی دهم؛
باشد قسم به جان تو در حال احتضار،
روی تو را نبینم اگر جان نمی دهم.
(رحیم منزوی اردبیلی)