شناسه خبر: 22393 منتشر شده در مورخ: 1399/9/13 ساعت: 16:04 گروه: فرهنگی  
رؤیاهایی که به سامان رسید
برشی از زندگی مادر یک کودک توان‌یاب

رؤیاهایی که به سامان رسید

اولین روزهای شیرین هفده سالگی را آغاز می‌کردم. سرمست از عطر ناب روزهای پرنشاط و دخترانه‌ام. سرشار از حس خوب اثربخش بودن در دوران پرفرازونشیب شهر و دیارم. من دختری با هزار رؤیای خودبافته، پا در دانشگاه گذاشته بودم، به خود می‌بالیدم و با عشق، سطر به سطر درس‌های پربار تولد یک نوزاد را می‌نوشیدم. عاشق پیشرفت، عاشق علم و عاشق پزشکی شده بودم ... .

به گزارش ایران سپید اولین روزهای شیرین هفدهسالگی را آغاز می‌کردم. سرمست از عطر ناب روزهای پرنشاط و دخترانه‌ام. سرشار از حس خوب اثربخش بودن در دوران پرفرازونشیب شهر و دیارم. من دختری با هزار رؤیای خودبافته، پا در دانشگاه گذاشته بودم، به خود می‌بالیدم و با عشق، سطر به سطر درس‌های پربار تولد یک نوزاد را می‌نوشیدم. عاشق پیشرفت، عاشق علم و عاشق پزشکی شده بودم ... .

سه سال بعد                                                                                 

امروز قدم به دنیای بیست‌سالگی می‌گذارم . دوران پر از عشق و شوق دانشگاه و تحصیلم رو به اتمام است و من به‌تازگی در مرکزی در شهرمان (ب. افغانستان) مشغول کار شده‌ام . چقدر این روزها را دوست دارم.

چهار سال بعد

امروز شوقی عجیب در دلم احساس کردم. شوقی که برای بال‌وپر گرفتنش، باید بال‌و‌پر شوق این سال‌هایم را بچینم. پسرعمویم پشت قاب شیشه‌ای کامپیوتر، کنار زن‌عمو و عموی همیشه نازنینم نشسته. آنها در تهران و ما در افغانستان. ما را در یک قاب دید و لبانش پر از خنده شد.

مادرم نگاهی کرد. برخاستم و به اتاقم آمدم. می‌شنوم که زن‌عمویم می‌گوید علی نرگس را می‌خواهد. برادرم به اتاقم آمده، کنارم نشسته و در حالی که مشغول تعمیر رادیوست می‌گوید: اگر به این بله نگویی تا همیشه باید در این شهر بمانی و بپوسی!

شوهر کردن آرزوی من و هر دختری در این شهر همیشه آشوب بود. اما شوق کار تازه و زندگی پر از رؤیایم را چه می‌کردم؟ باید بار می‌بستم و برای همیشه‌ای نامعلوم، از شهر و خانواده‌ام دور می‌شدم.

چهار سال و سه ماه بعد

امروز روز عروسی من بود. عروسی شیرین برای خانواده‌ام و حس ترس و شوقی عجیب برای من. پسرعمویم در تهران و من در اینجا. خودم را دوست داشتم. عروس زیبایی شده بودم، مادرم می‌گفت!

پنج سال بعد

اینجا تهران است و برای من، شهر غم و اندوه. از روزی که آمده‌ام رنگ شادی در چشمانم نقش نبسته‌. برای شوهرم غریبه‌ای پر از غربت و اندوهم... تنها امیدم، فقط و فقط نگاه پرمهر عموی همیشه عزیزم است!

پنج سال و سه ماه بعد

چند ماهی است که شوق و عشق را دوباره در نقطه‌ای از قلبم یافته‌ام. عجیب حس نابی است حس مادر شدن. شش ماه بود که هر روز ذره به ذره قد کشیدنش را در دلم لمس می‌کردم. روزهای نزدیک عید بود. تهران پر از هیاهوی شیرین و قلب من گرم‌تر از همه این هیاهوها. کارهای خانه زیاد بود و زن‌عموی سابق نازنینم که از روز آمدنم به تهران، نگاه مهربانش را از من دریغ کرده بود خواست تا همه در خانه‌تکانی کمکش کنیم. مشغول شستن فرش‌ها بودم که ناگهان حس کردم چیزی از دلم کنده شد!

در بیمارستان به هوش آمدم. دستم روی شکمم غلتید. خالی شده بودم. اشک در چشم و پر از بغض نگاه‌شان کردم. خانم مهربانی که کنارم بود گفت پسر کوچک و بانمکت توی دستگاه است، نگران نباش. اشک پر بغضم که اکنون رنگ شوق گرفته بود روی صورتم لغزید و آرام گرفتم. آن روز را خوب به خاطر دارم. اولین نگاه پرمهر شوهرم را در چشمانم لمس کردم.

سه روز گذشته بود. هزینه بیمارستان پنج میلیون تومان شده بود. زردی سامان زیاد شده بود و دکتر گفته بود باید خونش را عوض کنیم. شوهرم تمام پس‌اندازش را داده بود و دیگر چیزی نداشتیم. مادر شوهرم که حامی سبک قدیم زندگی و بچه‌داری‌های آن زمان بود قلب علی را محکم کرد که سامان زنده نمی‌ماند، خرج بیهوده نکنیم. تسویه کردیم و به سمت خانه راه افتادیم.

دوباره اندوه جای خود را در قلبم یافته بود. درسش را خوانده بودم. می‌دانستم اگر کمی بیشتر از خزانه روزی خدا را در دست داشتیم پسرم زنده می‌ماند . چه می‌کردم! علی را هم می‌فهمیدم... نداشتیم پس باید تقدیر را می‌پذیرفتیم.

روزها و روزها می‌گذشت. سامان به اندازه کف دستان من بود، دستانی که لرزان و با ترس و اندوه و با ای کاش‌های فراوان، سامان را در خود می‌گرفت و حمام می‌کرد. با همان یک دست شیر می‌دادم و پوشک می‌کردم. سه ماه گذشت و سامان من زنده مانده بود‌. نمی‌دانستم این را با امید و احساسم معجزه بدانم یا با عقل و علمم، شروع روزهای سخت... .

شش سال بعد

از شروع نُه ماهگی یعنی زمانی که یک نوزاد تازه متولد می‌شود، همه‌چیز خوب بود‌. توانایی‌هایش هر روز بیشتر می‌شد و ذوق چشم و شوق حضور شوهرم که انگار به‌تازگی مرا یافته بود بیشتر و بیشتر‌. ولی تمام این امید خوب فقط سه ماه دوام داشت. بار بچه‌داری روی دوش تنهای خودم بود و مادرشوهرم هر کاری را فقط یک‌بار به من آموزش داده بود. آزمون و خطاهایش با خودم بود و تمام تلاشم را داشتم تا خطایی نکنم. احتمالات و ترس‌هایم تک‌به‌تک رنگ عینیت می‌یافت. توان حرکت دست‌ و پاهایش هر روز کمتر و کمتر می‌شد. دیگر نمی‌توانست شیر و خوراکی‌های نیمه مایعش را ببلعد. روزی که تشنج کرد، دوباره با اجبار راهی بیمارستان شدیم. سامان باید تحت‌نظر قرار می‌گرفت. متخصص مغز و اعصابش دستور شروع کادرمانی در اسرع وقت و پزشک گوارشش به علت عفونت‌های مکرر ریه‌اش به علت نبلعیدن، دستور شروع گفتاردرمانی در کوتاه‌ترین زمان را داد. پس از چند هفته جست‌وجو، اندوهگین و ناامید از بار سنگین هزینه‌ها، پزشک سامان نام و شماره مؤسسه‌ای را نوشت که کاردرمانی و گفتاردرمانی سامان را رایگان انجام می‌داد. حس می‌کردم نام و شماره بهشت را یافته‌ام. تا رسیدن به آنجا پرواز کردم.

اکنون

پنج ماه است که سامان، تحت‌نظر مستقیم متخصص و در مسیر مداوم کاردرمانی و گفتاردرمانی است. روزهای سختی را می‌گذرانم. بهتر بگویم: «می‌گذرانیم.» این روزها شوهرم بیشتر و بیشتر همراهم می‌شود. اجازه می‌دهد به‌خاطر سامان در شهر رفت‌وآمد کنم و هر راهی بیابم که سامان را به معجزه خوب شدن برساند‌. آن‌قدر فکر سامان و دغدغه‌ خوب شدنش وجودم را تسخیر کرده که به فکر نداشته‌هایمان نیستم. روزهای سوزان ماه رمضان را تنها با یک فنجان چای روزه میگرفتم و با یک خرما افطار می‌کردم. نداشتیم اما دلخوش بودم که سامان را داریم و دلگرم که شوهرم را دارم. وقتی پس از عید فطر، با بسته غذایی مرکزی که این روزها برایم معنای بهشت را می‌دهد به خانه رفتم، چشمان شوهرم پر از اشک و نگاه مادرشوهرم بر رویمان کمی سبک و مهربان‌تر شد. مادرشوهرم مخالف سرسخت پزشک و توان‌بخشی است. او  هم که مهر سامان به‌تازگی در دلش جای گرفته، هر روز به دعانویس‌های پرآوازه شهر و شهرستان پناه می‌برد و هر روز تعویذی بر دستان و گردن سامان می‌اندازد.

نمی‌دانم این روزها به کجا می‌رسد. نمی‌دانم سامانم را چند سال بعد چگونه می‌بینم. چیزهای زیادی هست که نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم. دوست دارم مبهوت و سرگردان با قلبی که هر بار در بهشت تازه پیدا شده‌ام، پر از امید می‌شود، خیابان‌های تهران را غریبانه قدم بزنم. این روزها سامانم می‌تواند ببلعد، نه تنها شیر، بلکه سوپ و غذاهای نرم را. این روزها بدن منقبضش نرم و نرم‌تر، و حرکات دست و شیطنت‌های شیرینش بیشتر و بیشتر می‌شود ... .

پانوشت: تقدیر بدانیم، فرهنگ بنامیم یا حادثه، هر چه بنامیم، فقط و فقط درمانش یک چیز است: آگاهی. به‌موقع آگاه کنیم و مدبرانه از وقوع نبایدها و شیوع تلخی‌ها پیشگیری کنیم.

تمام نام‌های ذکر شده در متن مستعار است.

امروز قدم به دنیای بیست‌سالگی می‌گذارم . دوران پر از عشق و شوق دانشگاه و تحصیلم رو به اتمام است و من به‌تازگی در مرکزی در شهرمان (ب. افغانستان) مشغول کار شده‌ام . چقدر این روزها را دوست دارم.

مادرم نگاهی کرد. برخاستم و به اتاقم آمدم. می‌شنوم که زن‌عمویم می‌گوید علی نرگس را می‌خواهد. برادرم به اتاقم آمده، کنارم نشسته و در حالی که مشغول تعمیر رادیوست می‌گوید: اگر به این بله نگویی تا همیشه باید در این شهر بمانی و بپوسی!

دوباره اندوه جای خود را در قلبم یافته بود. درسش را خوانده بودم. می‌دانستم اگر کمی بیشتر از خزانه روزی خدا را در دست داشتیم پسرم زنده می‌ماند . چه می‌کردم! علی را هم می‌فهمیدم... نداشتیم پس باید تقدیر را می‌پذیرفتیم.

 

از انجمن توان یاب

 

 

 

 

 

  twitter linkedin google-buzz facebook digg afsaran
کلید واژه
 
نظرات بینندگان
نظر شما
لطفا جهت تسهیل ارتباط خود با ایران سپید، در هنگام ارسال پیام این نکات را در نظر داشته باشید:
1.ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.
2.از تایپ جملات فارسی با حروف انگلیسی خودداری کنید.
3.از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری کنید.
4. ثبت نظرات در سايت ايران سپيد براي هر نظر حداکثر 400 واژه است.
نام:
ایمیل:
نظر: *