گفتگو با جانباز نابینا، حمید جعفری
جنگ از ماهها قبل از آغاز رسمی آن شروع شده بود + فایل صوتیدر هفته دفاع مقدس، سعی داریم این بار به بخشی از تاریخ جنگ بپردازیم که کمتر دیده شده است. این بخش تحرکات نیروهای ایرانی و عراقی قبل از شروع رسمی جنگ در 31 شهریور 59 است. |
به گزارش ایران سپید حمید جعفری، جانباز نابینا و مدیر عامل خانه نور ایرانیان بصیر که در هجده سالگی به سپاه پاسداران اهواز پیوسته است از آن روزها می گوید:
حضرت امام"ره" می گفتند؛جنگ نعمت است. اما چرا چیزی که با خرابی و تخریب همراه است نعمت نامیده می شود. این به دلایل زیادی بود یکی از آن دلایل این است که جنگ در بین ما اتحاد ملی ایجاد کرد و باعث شد مردم برای حفظ منافع ملی با یک دیدگاه و صدا وارد جنگ شوند.. این نعمت بزرگ به آسانی به دست نمی آید و برای آن باید بسیار هزینه شود تا این اتحاد و انسجام ملی به دست آید اما این جنگ باعث شد ما این اتحاد ملی را به دست آوریم. من این افتخار را داشتم که از 13 اردیبهشت 59، یعنی حدود 5 ماه قبل از شروع جنگ، در منطقه شلمچه باشم. 13 اردیبهشت 59 اولین روزی بود که لباس مقدس سپاه را پوشیدم . آن روز در آسایشگاه مشغول استراحت بودم که شهید دقایقی که آن روزها فرمانده سپاه شهرستان امیدیه بود پیش من آمد و گفت شنیدم که خیلی دوست داری به نوار مرزی بروی. آن روزها هنوز کلمه جبهه متداول نبود. خلاصه گفت: آماده شو که امروز به سمت شلمچه حرکت می کنیم. من به اتفاق حدود 15 نفر از هم رزمان در سپاه با ماشین به منطقه شلمچه رفتیم. اولین پاسگاه خاکی بین ایران و عراق به پاسگاه خَیِن معروف است. بین پاسگاهها که بین 3 تا 4 کیلومتر از هم فاصله داشتند منطقه خالی بود و هیچ نیروی نظامی وجود نداشت. اولین پاسگاه خَیِن بود دومی پاسگاه مومنین بود که بعدها به پاسگاه شهدا تغییر نام یافت سومین پاسگاه پاسگاه حدود بود و چهارمین پاسگاه شلمچه بود. آن وقت و حتی قبلتر از آن یعنی از سال 58، بین این پاسگاهها پوشش داده می شد. چون عراقیها این مناطق را به شدت نا امن کرده بودند. این بود که سپاه تصمیم گرفت به کمک نیروهای ارتشی بیاید و پاسگاههای مرزی را تقویت کند و با گشت گذاشتن بین پاسگاهها مانع ورود و خروج ضد انقلاب شود. ما به خصوص در شبها کارمان این بود که 3 تا 4 کمین حد فاصل دو پاسگاه بگذاریم تا تحت پوشش امنیتی قرار گیرد و به اینگونه از مرزها حراست کنیم. بارها اتفاق افتاد که عراقیها نیروهایی فرستادند که آنها را دستگیر کردیم. در یک مورد دو نفر از سرهنگهای عراقی با لباس کامل نظامی و تجهیزات کامل نقشه برداری و گِراگیری وارد ایران شدند که دستگیر شدند. در مورد دیگری روز دومی که من به منطقه رسیدم یعنی 14 اردیبهشت صبح زود با یکی از برادران سرباز به محور دپو یعنی روی محور مرزی رفتیم مشغول گشت بودیم در آنجا نهری بین ما و عراقیها بود که خیلی باریک بود و از آنجا به راحتی هر کس با قایق می توانست تردد کند دیدم در سمت عراقیها یک خاکریز به سمت نهر آمده و روبرویش یک خاکریز هم مال ما بود داستان را از سرباز پرسیدم گفت که همین چند روز قبل عراقیها اسلحه و مهمات به اینجا می آوردند و ضد انقلاب آن را تحویل می گرفت و به شهرستانها می برد و از این مهمات استفاده می کردند. در گشت به یک مرغداری برخوردیم که وقتی بررسی کردیم دیدیم یک آرپی جی و چندین گلوله را پنهان کرده بودند. یک بار هم سه نفر از سمت ایران می خواستند در نیمه شب به سمت عراق بروند که به کمین دوستان ما برخوردند دوستی که در آن کمین بود می گفت که ما آنها را دیدیم که داشتند فرار می کردند، تیراندازی کردیم چون یقین داشتیم ضد انقلاب هستند دو نفر فرار کردند اما یکی از آنها تیر خورد و افتاد وقتی او را خلع سلاح کردیم گفت که ما بمب گذار هستیم بمبی را از عراق آوردیم و در خیابان دکتر شریعتی اهواز کار گذاشتیم و منفجر کردیم و الان داشتیم می رفتیم پولمان را بگیریم و بمب جدیدی بگیریم. یادم هست که در همین انفجار در خیابان دکتر شریعتی اهواز 19 نفر شهید و حدود 40 نفر مجروح شدند. رفته رفته این تحرکات شدیدتر می شد . اوایل شهریور یک روز در پاسگاه بودیم که دیدیم صدای تیر اندازی از نوار مرزی می آید سریع خودمان را به منطقه رساندیم که دیگر درگیری تمام شده بود. دیدیم که عراقیها ماشین گشت ما را مورد هجوم قرار داده اند. آنقدر به آن تیر اندازی کرده بودند که قابل شمارش نبود. حتی میله دنده این ماشین چند تا تیر خورده بود. ما در آن روزها کاری نمی کردیم اما عراقیها متاسفانه شدیدا علیه ما اقدام می کردند. حتی تیر اندازیها باعث رعب و وحشت روستائیانی شده بود که در آن اطراف زندگی می کردند. حدود 25 شهریور به بعد بود که درگیریها پاسگاه به پاسگاه شروع شد. روبروی هر پاسگاه ایرانی یک پاسگاه عراقی وجود داشت. عراقیها کم کم به خرمشهر حمله کردند. جاده ای که از شلمچه تا پل نو و خرمشهر ادامه داشت شدیدا مورد حمله قرار گرفت. تا جایی که دیگر به ما غذا نمی رسید. چند روزی غذا نداشتیم. یادم هست که شهید دقایقی به من گفت ؛برویم خرما جمع کنیم. شهریور فصل خرما و رطب بود . رفتیم و چفیه مان را روی زمین انداختیم و از درختانی که راحت تر بود خرما جمع کردیم و بین دوستان توزیع کردیم. . خب با همه این اوصاف آن ایام برای ما خیلی شیرین بود و با جان و دل برای حفظ و حراست از مملکتمان پاسداری میکردیم . شبها بی هیچ امکاناتی گشت می زدیم با امکانات اولیه در حالیکه فقط یک ژسه داشتیم و یک قمقمه آب. پاسگاه ما یک آرپی جی 7 داشت و چندین گلوله تیربار که آن هم مرتب گیر می کرد.
س: این زمان در واقع جنگ شروع شده بود منتها پراکنده بود؟
ج: بله پراکنده بود یعنی تمام عیار نبود. ما نمی دانستیم که واقعا عراق قصد دارد یک جنگ تمام عیار را شروع کند. فکر می کردیم این درگیریها تمام می شود. یک روز درگیریهای پاسگاه به پاسگاه شروع شده بود عراقیها تیر اندازی کرده بودند و ما می خواستیم تلافی کنیم. حدود صد متر پشت خط خودمان بودم که دیدم که چند نفر از سپاه خرمشهر جمع شده اند وقتی به آنها رسیدم دیدم که مرحوم جمیع امام جمعه آبادان، آقای غرضی استاندار خوزستان و شهید جهان آرا آمده اند. چون شنیده بودند درگیریها شدید شده من سلام و علیک کردم و گزارشی دادم از شرایط . شهید جهان آرا به من گفت برو و به بچه ها بگو تیر اندازی نکنند ما داریم از طریق استاندار مراتب را به اقای بنی صدر می گوییم و قرار شده از طریق دیپلماسی و مرزبانی این قضیه حل شود. من دویدم و پیش شهید نساج آمدم و گفتم جهان آرا گفته تیراندازی نکنید. ایشان گفت من دستم روی ماشه بود نرمی ماشه را هم رد کرده بودم و می خواستم شلیک کنم اگر یک ثانیه دیرتر می گفتی من آرپی جی 7 را شلیک کرده بودم. اما عراقیها عقب نشینی نمی کردند و مرتب با خمپاره می زدند و ما در حد یک جواب معمولی به آنها عمل می کردیم. تا 31 شهریور ماه که متاسفانه عراقیها یک جنگ تمام عیار را به کمک کشورهای غربی و عربی و به اعتقاد ما عِبری شروع کردند و 8 سال دفاع مقدس آغاز شد.
س: قبل از شروع رسمی جنگ ما شهید هم داده بودیم؟
ج: اولین شهید جنگ از دوستان ما بود. در کتاب دو سال جنگ که اولین کتابی است که راجع به جنگ نوشته شده است آمده که شهید ایرج دستیاری اولین شهید جنگ بود که در منطقه خَیِن موقع تله گذاری با انفجار به درجه رفیع شهادت رسید.
س: وقتی جنگ به شکل علنی شروع شد ما هم توانستیم در مرزها نیرو پیاده کنیم یا اینکه ایران غافلگیر شد؟
ج: نه نتوانستیم ما واقعا غافلگیر شدیم. ما تا آن وقت نمی دانستیم که یک جنگ تمام عیار شروع می شود. وقتی در این 4 پاسگاه درگیری داشتیم عراقیها ما را دور زدند و چند کیلومتر پشت سر ما به سمت پاسگاههای دیگر رفتند. وقتی این موضوع را فهمیدیم که دیگر از مرز گذشته بودند. به ما اطلاع دادند که ما مرحله به مرحله عقب نشینی کردیم و به نخلستان های قبل از پل نو آمدیم که درگیریها در آنجا شروع شد و بعد در پل نو که به خرمشهر نزدیکتر بود و نهایتا در خود خرمشهر. وقتی چند روز برای استراحت به پشت جبهه آمده بودیم فرمانده به ما گفت باید به جبهه حمیدیه و سوسنگرد بروید چون عراق از آنجا هم وارد شده بود روزهای آخر خرمشهر بود هنوز خرمشهر به صورت کامل تصرف نشده بود که ما به جبهه دیگر رفتیم که در آنجا عملیات بزرگی انجام دادیم که در جریان آن عراق از حمیدیه عقب نشینی کرد تا فکه. یعنی عراقیها حدود 80 کیلومتر در عمق عقب نشینی کردند. بعد از آن مجدد به خرمشهر برگشتیم. آن زمان دیگر اواخر سقوط خرمشهر بود. دیگر جنگ ادامه یافت و ما هم در محورهای مختلف مشغول بودیم تا اینکه در عملیات 21 خرداد 60 که نامش "فرمانده کل قوا خمینیه روح خدا "بود به مناسبت اینکه بنی صدر فرار کرده بود در اولین عملیات مشترک سپاه و ارتش ، مسئول چند خمپاره انداز بودم بعد از آن عملیات عراقیها 10 کیلومتر عقب نشینی کردند ضربه سختی خورده بودند و خود به خود این عقب نشینی را انجام دادند من چون تخریبچی بودم . فرمانده میدان مین را به ما تحویل داد. و گفت بروید این میدان مین را که عراق کار گذاشته خنثی کنید. 10 12 نفر از دوستان را به من دادند و من مسئولیت گروه را به عهده داشتم این جزء اولین گروههای تخریبی بود که شکل گرفت. روز هشتم تیر ماه سال 60 بود تابستان بود و ما صبح زود می رفتیم و تا ساعت11 ، 12 بیشتر نمی توانستیم کار کنیم. آنقدر آفتاب داغ می شد که باید برمی گشتیم . صبح زود به میدان مین رفتیم. روز پنجم ششمی بود که میدان مین را به ما تحویل داده بودند . مقدار زیادی از میدان مین را خنثی کرده بودیم. یکی از دوستان با خودش یک رادیو آورده بود وقتی رادیو را روشن کرد در اخبار گفت که شب قبل در حزب جمهوری اسلامی انفجاری صورت گرفته و منافقین حزب را منفجر کرده اند و 70-72 نفر شهید شده اند که شهید بهشتی هم یکی از آن شهدا بوده. به دوستم گفتم این خبر را به بقیه نگو چون کار تخریب کار بسیار حساسی است و ممکن است دوستان اعتماد به نفسشان را از دست بدهند و خونسردیشان را از دست بدهند اما خود من واقعا خونسردیم را از دست داده بودم چون خیلی به شهید بهشتی علاقه داشتم. داشتم مین خنثی می کردم یکی از مینها زیر زمین مفقود شده بود با سرنیزه و با زاویه 45 درجه مشغول پیدا کردن آن بودم باید زاویه 45 درجه باشد تا روی سطح فشار مین نرود در اثر بارندگی زمستان زمین سست شده بود. مین کج شده بود و با زمین زاویه پیدا کرده بود برای همین با زاویه 45 درجه سرنیزه رفت روی مین ضد نفر و مین منفجر شد و من در همان زمان به درجه رفیع جانبازی نائل شدم و بعد برای درمان به پشت جبهه منتقل شدم.
س: احتمالا جز چشمها، دستهایتان هم جراحت دیده؟
ج: جراحت دست و صورت خیلی مهم نبود و فقط آسیب چشم جدی بود. آخرین صحنه ای که یادم هست این بود که خاکها توی صورتم پاشیده می شد صدای انفجار قوی بود من بیهوش نشدم اما مثل این بود که از یک کوه بسیار بزرگ روی یک تخته سنگ پرت شده باشم. بدنم منقبض شده بود و در صورتم احساس سوزش داشتم بعد از آن هم وقتی خوب شدم مرتب به جبهه می رفتم اما اینبار در کسوت کارهای فرهنگی در جبهه حاضر می شدم.