خاطرات نابینایان از روزهای غم انگیز تاریخ ایرانلحظه وداع تلخ است و ماندگار! حتی اگر مدت ها پیش عزیزمان رفته باشد باز هم هر سال در آن تاریخ داغ قلب هایمان تازه میشود و خاطرات خداحافظی برایمان زنده. در ادامه خاطرات کریم عباسی از لحظات پیشین وداع با محبوب را می خوانید. |
به گزارش ایران سپید در 13 خرداد سال 68 من در یکی از پایگاههای سپاه در واحد مخابرات مشغول به کار بودم. ساعت دو بعد از ظهر بود که رادیو وخامت حال مرحوم امام را اطلاع داد و تیم پزشکی معالج از مردم خواستند برای سلامتی امام دعا کنند. اضطراب و دلشوره کم نظیری در بچه ها به وجود آمد. استرسی که در کمتر زمانی می شد در کسی دید. آن هم به این شکل فراگیر. ساعت 8 شب بود که اخبار همان خبر ظهر را تکرار کرد البته با تاکید بیشتر بر دعا. و این تاکید استرس بچه ها را بیشتر کرد. تا اینکه فرمانده و معاون پایگاه و چند نفر دیگر از بچه ها تصمیم گرفتند حضورا به جماران بروند تا ببینند چه خبر است. آن وقتها تلفن همراه وجود نداشت و ارتباط ما از طریق بی سیم بود. آنها رفتند و از آنجا تماس گرفتند و گفتند خیابان جماران و محدوده مملو از جمعیت است. و همه مردم هجوم آورده اند و اخبار را دنبال می کنند. ساعت ده و ربع بود که بی سیم ما پیجمان کرد. این را بگویم در مراکز نظامی قرار بر این است که تا حد امکان از کلمات علنی استفاده نشود. به بی سیم که جواب دادیم، گفتند "پدر پرید". هر چند این کلام برای ما کاملا واضح بود ولی ناباوری مطلق بر جمع ما حاکم شد همه در یک اتاق جمع شدیم تا نیمه شب که بچه ها با چشمان گریان برگشتند و تمام پایگاه شد گریه با صدای بلند من نمی توانم آن شرایط را توصیف کنم. این شرایط تا صبح ادامه یافت. صبح آماده باش صد در صد اعلام شد و ما در پایگاه ماندیم اخبار را دنبال می کردیم و هم به مردمی که با ما تماس می گرفتند اطلاعرسانی می کردیم. مردم با ما هم تماس می گرفتند و خبرهای امنیتی را از ما می پرسیدند. چون شایعه شده بود که قرار است در این وضعیت ملتهب گروههای معاند از مرزهای عراق؛ ترکیه و حتی سیستان و بلوچستان به ایران حمله کنند. البته اتفاقی نیفتاد اما باید این آمادگی به وجود می آمد مردم تلاش می کردند خودشان را به جماران برسانند یا در ایامی که پیکر مطهر امام برای وداع در مصلا بود به آنجا می رفتند در این وضعیت عده ای از جوانان هم خودشان را به پایگاهها می رساندند تا آماده باشند که اگر اتفاقی افتاد در صحنه باشند صبح که خبر را اعلام کردند من یکی دوساعت مرخصی اضطراری گرفتم خودم را به منزل رساندم مادرم حال خوبی نداشت رادیو را از دسترس او دور کردم این را می گویم تا بگویم این خبر چه تاثیری بر جامعه آن روز ایران داشت. می ترسیدم مادرم تصادفا رادیو را روشن کند و این خبر را بشنوند و به دلیل رابطه عاطفی که بود حالشان بد شود. رادیو را به پدرم دادم پدر گفت چرا اینقدر مضطربی؟ نتوانستم چیزی بگویم و فقط گفتم مراقب باشید مادر رادیو را برندارد ساعت 6 بود رادیو را روشن کرد و گفت چرا الان قرآن پخش می شود. خیلی نگذشت که دیدیم از مأذنه های مسجد صدای قرآن بلند شد تا ساعت 7 که خبر را اعلام کردند. قبل از اینکه دوباره به سمت محل کارم بروم دیدم تمام محل پر شده از صدای قرآن و مرثیه خوانی و صدای گریه مردم به سمت مساجد می رفتند. ما شبها ساعت 12 و 1 به بعد با دوستان به نوبت به مصلا می رفتیم تمام اقشار جامعه به آنجا می آمدند بر حسب ظاهر مردم می شد تشخیص داد جزء چه گروه و طبقه ای از جامعه بودند. از خانواده های مذهبی تا خانواده های معمولی تر جوانانی که معلوم بود از اقشار مذهبی نیستند همه با تاسف و تاثر حاضر بودند نه برای تماشا بلکه برای شرکت در مراسم می آمدند و این را می شد از تاثری که بر آنها حاکم بود و حرفهایی که می زدند فهمید. همه برای ابراز احساساتمی آمدند.