شاعر نابینا در گفت و گو با ایران سپید
شاعر باید دغدغه داشته باشداینکه گفته می شود شعر باید از سینه ی پر درد شاعر بجوشد, پر بیراه نیست؛ چه: «هر آن دل را که سوزی نیست, دل نیست...» شعر هم از دل پر سوز می جوشد. |
به گزارش ایران سپید موسی عصمتی, نابینای سرخسی الاصل هم از آن دسته شاعرانیست که دغدغه و سوز دل او را به سمت شاعری کشاند. خود او قصه ی شاعریش را در گپ و گفتی کوتاه با ایران سپید چنین تعریف می کند: «دوازده ساله بودم که نابینا شدم. زاده ی یکی از روستا های سرخس هستم و متأسفانه در سرخس امکان تحصیل نابینایان فراهم نبود. آموزشگاهی که در شهر مشهد وجود داشت, شبانه روزی نبود و کار را برای من سخت می کرد؛ چون مجبور می شدم مسیر سرخس تا مشهد و بلعکس را هر روز طی کنم. همین موضوع راه من به تهران را باز کرد و از کلاس پنجم تحصیلم را در آموزشگاه شهید محبی تهران ادامه دادم؛ چون آن آموزشگاه شبانه روزی بود.»
عصمتی معتقد است کسی که شعر می سراید یا کار هنری میکند, باید دردمند باشد: «شعر باید از دل دردمند بجوشد؛ حتی کسی که آهنگی می سازد یا سازی می نوازد, باید دل پر دردی داشته باشد؛ باید بیتاب باشد تا بیتابیش را با شعر یا موسیقی حتی نقاشی ابراز دارد.»
او خودش را شاعری می داند که دل پر دردی دارد: «شاید دوری از دوران بینایی و غربت تهران مرا به سمت شاعری کشاند. درست مثل نی مولانا که حکایت دوری او از بلخ را روایت می کند. از دوم راهنمایی چیز هایی می نوشتم که خودم فکر می کردم شعرند؛ اما واقعاً شعر نبودند. معلمی داشتیم به نام خانم نیکپور که خیلی تشویقم کرد تا این کار را ادامه بدهم. همان تشویق ها انگیزه ام را بیشتر کرد و این راه را ادامه دادم تا اینکه به مشهد آمدم.»
می گوید آشنایی با یک شاعر مشهور تحولی در شاعری او ایجاد کرد: «میدانید که خراسان از دیرباز پرچمدار شعر فارسیست. در عصر حاضر هم چهره هیی که جزو قله های شعر امروز محسوب می شوند, در خراسان بالیده اند؛ مثل استاد مصطفی محدثی خراسانی که جلسات ادبی حوزه ی هنری مشهد را اداره می کند. یک اتفاق باعث شد تا آتش شعری من افروخته تر شود و آن, آشنایی با استاد محمد کاظم کاظمی, شاعر شهیر افغان بود. در واقع این آشنایی, جرقه ای را که در تهران زده شد, شعله ور کرد.
موسی عصمتی در پاسخ به این پرسش که آیا می توان او را شاعر سبک خراسانی دانست؟ اظهار می دارد: «در تعریفی تاریخی, نمی توانم بگویم من شاعر سبک خراسانی هستم؛ چون حماسه و دادخواهی و اعتراض, درون مایه های مهم این سبک شعری هستند؛ حتی این درون مایه ها را در شعرای معاصر هم می بینیم. یکی از مهمترین دغدغه های من, نابیناییست؛ چون خودم به عنوان یک نابینا در جمع نابینایان بوده ام. معتقدم اگر یک شاعر نتواند تجربیات شخصیش را منتقل کند یا آنچه را که از زادبومش الهام گرفته, نتواند ابراز کند, شعرش هیچ فرقی با شعر دیگران نخواهد داشت. منظورم از تجربیات شخصی, اتفاقات زندگی شخصی شاعر نیست؛ در واقع تجربیاتیست که امکان انتقال به عموم را هم دارد؛ چندان که عده ای با خواندن آن شعر ها, احساس همذات پنداری کنند. در یک نتیجه گیری, باید علاوه بر دارا بودن تجربه های شخصی, فضای اجتماعی را هم دربر بگیرد.»
- نگاتیو های سوخته:
- چشم هایم, نگاتیو های سوخته اند؛ از خاطراتی فراموش شده, در روستایی دور, از شهری سوخته در زابل, از جنازه ای, با چشم های مصنوعی.
- چشم هایم, نگاتیو های سوخته اند, که هیچ تصویری را به یاد نمی آرند؛حتی در تاریک خانه های مدرن.
- چشم هایم را عوض می کنم, با یک دنیا خاطرات به باد رفته.
- چشم هایم را عوض, نه! می بخشم, به کودکان پایینترین نقطه ی شهرم, به کودکان دورترین روستا ها در سرخس؛ تا تیله ای مرموز باشند سرگرمی هاشان را. وقتی که در کوچه های کاهگلی, با لباس هایی خاک آلود, به بازی می نشینند.