دردسرزنی بهدلیل رابطهپنهانی دوستشهر چه با محبوبه صحبت کردم که دست از این کار بردارد قبول نمی کرد. آن فرد خودش زن و بچه داشت و این من بودم که باعث آشنایی او و محبوبه شده بودم به همین دلیل عذاب وجدان داشتم |
به گزارش ایران سپید به نقل از دولت آنلاین زنی که به دلیل اعتماد به دوستش به دردسر افتاده و زندگی خانوادگیاش در معرض خطر قرار گرفتهاست با مراجعه به مرکز مشاوره پلیس استان فارس از ماموران درخواست کمک کرد. این زن داستان زندگیاش را این طور تعریف کرد:15 ساله بودم که زمزمه های ازدواج من شروع شد. مادربزرگم مرتب به من می گفت دختر اگر سنش بالا برود باید کنار مادرش بنشیند. زود باش دختر، تا بر و رویی داری تکلیف خودت را روشن کن. زودتر به یکی از این خواستگارها که آمد بله بگو و برو سر خانه و زندگی ات. بقیه هم به تبعیت از مادربزرگم، مرتب مرا نصیحت می کردند ولی من فقط به درس و مدرسه فکر می کردم. دوست داشتم به دانشگاه بروم، تا آنجا که می توانستم مقاومت کردم ولی این مقاومت فقط تا 15 سالگی دوام یافت. بالاخره در سن 15 سالگی به خاطر اصرار خانواده و سرزنش های اطرافیان به یکی از خواستگارانم که از هر لحاظ مورد تایید همه بود و در ضمن خودم هم از او بدم نمی آمد، جواب مثبت دادم. همسرم مرد خوبی بود، هیچ مشکل خاصی در زندگی نداشتم اگر هم مسئله خاصی پیش می آمد با هم تلاش می کردیم تا آن را حل کنیم. همسرم مرد فهمیده ای بود و از ازدواج با او احساس پشیمانی نمی کردم. در سال دوم زندگی مان پسرم مهدی به دنیا آمد. وجود پسرم شور و شوقی به زندگی مان بخشیده بود. دو سال بعد از تولد مهدی، دخترم مریم نیز متولد شد. دیگر حسابی سرگرم خانه و زندگی شده بودم. از صبح تا شب مشغول پخت و پز و رسیدگی به بچه ها بودم. همسرم مرتب به من کمک می کرد و نمی گذاشت کار خانه و رسیدگی به فرزندان فشاری به من وارد کند. شوهرم مرتب مرا تشویق می کرد که ادامه تحصیل بدهم. او از علاقه واقعی من به درس اطلاع داشت، من هم تصمیم داشتم زمانی که فرزندانم کمی بزرگتر شدند درس خواندن را ادامه دهم اما ... همه ماجرا از آنجا شروع شد که حدود یک سال قبل یکی از همسایه ها به جای دیگری نقل مکان کرد و خانواده دیگری به جای آنها ساکن شدند. پس از آشنایی با هم، رفت و آمدهایمان آغاز شد. یک روز خانم همسایه که رابطه ای نزدیک و دوستانه با من پیدا کرده بود به منزل ما آمد و در بین حرف هایش مدام مرا سرزنش می کرد و می گفت چرا کمی به فکر خودت نیستی و خودت را درگیر کارهای خانه کرده ای، من یک روز در میان باشگاه ورزشی می روم و بعد از من خواست که همراه او به باشگاه بروم. من در پاسخ به او گفتم اجازه بده با شوهرم صحبت کنم. او هم قبول کرد. وقتی همسرم به منزل آمد موضوع را با او در میان گذاشتم و او بلافاصله درخواست مرا پذیرفت، از وقتی به باشگاه می رفتم خیلی سرحال شده بودم و احساس خوبی داشتم، همسرم متوجه تغییر روحیه من شده بود و از این وضعیت خیلی راضی بود. در کلاس ورزش با افراد زیادی آشنا شدم که اکثر آنها خانم های بسیار خوبی بودند و ارتباط ما با هم فقط در محیط کلاس و باشگاه بود و بعد از آن هیچ ارتباطی نداشتیم، یکی دو ماه از باشگاه رفتنم می گذشت که متوجه شدم مسیر رفت و آمدم با یکی از این زنان به نام محبوبه یکی است. با یکدیگر قرار گذاشتیم تا با هم به باشگاه برویم و برگردیم، همین مسئله باعث شد روز به روز ارتباطمان بیشتر شود، حتی چندین بار به منزل ما آمد و من به او اعتماد کامل پیدا کردم. یک روز در مسیر برگشت از باشگاه، یکی از آشنایان را دیدم که قبلا برای مدتی که پدرم دچار مشکلات مالی شده بود به خانواده مان کمک می کرد. از دیدن او خیلی خوشحال شدم و آدرس و شماره اش را گرفتم. بعد از رفتن او، محبوبه اصرار داشت بداند که آن آقا کیست. من هم همه چیز را به او توضیح دادم.مدتی بعد محبوبه به بهانه ای شماره تلفن او را از من گرفت ولی بعدها متوجه شدم محبوبه با آن فرد ارتباط دوستی برقرار کرده است. هر چه با محبوبه صحبت کردم که دست از این کار بردارد قبول نمی کرد. آن فرد خودش زن و بچه داشت و این من بودم که باعث آشنایی او و محبوبه شده بودم به همین دلیل عذاب وجدان داشتم، بنابراین با او قطع رابطه کردم.مدتی گذشت، دیگر خبری از او نداشتم تا اینکه یک روز صدای زنگ های مداوم در، مرا به وحشت انداخت، با عجله در را باز کردم و محبوبه را دیدم، او نگران آن مرد بود، لیوانی آب به او دادم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده است، در جواب گفت: بیچاره شدم، دایی ام قاچاقچی است و نیروی انتظامی که دنبال او بوده، به منزلش رفته و همسرش را دستگیر کرده، او هم فکر می کند من او را به پلیس معرفی کرده ام، امروز وقتی به خانه رفتم، یک چاقو برداشته و می خواست مرا بکشد. من هم مجبور شدم اسم آن فردی که آشنای شما بود را به او بدهم تا دایی ام را از سرم باز کنم و متاسفانه شماره تو را هم دادم و گفتم که آن مرد را می شناسی.این زن افزود: او الان مثل یک ببر زخم خورده است و می خواهد هرطور شده انتقام بگیرد، در این لحظه مانده بودم چه کار کنم، از ترس تمام بدنم یخ کرده بود، من من کنان به محبوبه گفتم فکر بچه های مرا نکردی؟ چرا چنین کاری را انجام دادی؟ و در یک لحظه محبوبه را از خانه ام بیرون کردم، نیم ساعت بعد صدای زنگ تلفن به صدا درآمد، دایی محبوبه بود، او از من خواست که با آن آقا (آشنایمان) قراری بگذارم وگرنه زندگی ام را نابود می کند، ابتدا طفره رفتم ولی بالاخره مجبور شدم با او قرار بگذارم، به سر قرار رفتم و دیدم دایی محبوبه سوار یک موتور در حال نگهبانی من است، من تا آن مرد را دیدم به طرفش رفتم، همان لحظه دایی محبوبه به سرعت به ما نزدیک شد، من فرار کردم ولی او آن مرد را که روی زمین افتاده بود مورد ضرب و شتم قرار داد، بعد از آن من به اورژانس زنگ زدم و خودم به اینجا آمدم، اگر همسرم به مسئله پی ببرد ناراحت می شود.
نظر مشاور
انسان ها در چگونگی برقراری رابطه با دیگران و حد و مرز روابط و تداوم ارتباطات، دارای مشکل هستند. گاهی اوقات برخوردهای نامناسب، اعتماد و صمیمیت بیجا با افراد غریبه و حضور آنها در زندگی و نداشتن مهارت های ارتباطی و اجتماعی مناسب در برخورد با دیگران باعث ایجاد مشکلات می شود. زمانی که مهارت های ارتباطی لازم در خانواده ها وجود نداشته باشد افراد در اکثر شرایط دچار بحران های روحی، روانی، جسمی، اجتماعی و خانوادگی می شوند.
راهکارهای پیشگیرانه
-ارتقاء مهارت های اجتماعی و ارتباطی به اعضای خانواده
-افزایش صمیمت و اعتماد بین اعضای خانواده و ارائه اهمیت و ضرورت تعامل و در میان گذاشتن مشکلات بین اعضای خانواده و استفاده از حمایت آنها