شناسه خبر: 8654 منتشر شده در مورخ: 1394/12/28 ساعت: 18:00 گروه: فرهنگی  
پدر، سالار خانه + فایل صوتی

پدر، سالار خانه + فایل صوتی

یک قطعه عاشقانه نوشته مسعود فروتن به مناسبت فرا رسیدن نوروز 1395 اخنصاصی روزنامه ایران سپید

پدر سالار خانه بود. ما او را عصرها میدیدیم. صبح ها که به مدرسه می رفتیم او هنوز خواب بود. رئیس اداره بود و میتوانست دیرتر از کارمندان سرکار برود. آن سالها ما ظهرها به خانه بر میگشتیم. نهار میخوردیم و بعدازظهر به مدرسه باز میگشتیم. هنگام صرف نهارمان پدر در اداره بود و همه بدون او دور سفره مینشستیم. مادربزرگ یعنی مادر پدر که همیشه مسؤلیت آشپزخانه به عهده او بود، قبل از اینکه غذا را سر سفره بیاورد سهم نهار پدر را جدا میکرد و کنار میگذاشت. اینجور مواقع مادر حالت اعتراض به خود میگرفت و به مادربزرگ میگفت: بچه های من در حال رشد هستند و احتیاج به مواد گوشتی بیشتری دارند. تو چرا برای پسرت سهم بیشتری برداشتی. مادربزرگ ناراحت میشد و اخم میکرد و اگر مادر به اعتراض خود ادامه میداد، بلند میشد، غذای جدا شده سهم پدر را به سر سفره میآورد و قاطی خورشت روی سفره میکرد و بعد به حالت قهر بشقاب غذای خود را برمیداشت و میرفت به گوشه ای از اتاق خود نهار میخورد. البته این قهرها زیاد دوام نداشت. مادربزرگ همین یک فرزند را داشت و طبق روال و سنت آن روزها عضو جدا ناپذیر خانواده بود. البته آن روز که مادربزرگ خورشت پدر را روی کاسه خورشت روی سفره میریخت حتماً غذای دیگری تا آمدن پدر آماده میکرد. شاید هم غذای مأکولتری. عصرها که از مدرسه به خانه برمیگشتیم پدر برای هواخوری و یا دیدن دوستان همپالگی از خانه خارج شده بود. آنها توی مغازه جلال مدنی جمع میشدند که نمایندگی چند روزنامه و مجله را داشت. گاهی هم توی مغازه توکلی پارچه فروش و شاید هم مغازه محسنی بزاز دور هم مینشستند. اگر اتفاق خاصی می افتاد، مثلاً اگر بیماری مادربزرگ پیش میآمد در این دو سه جا پیدایش میکردیم و یا آنها میدانستند که پدر کجاست. با آغاز تاریکی شب پدر به خانه برمیگشت زیر بغل روزنامه و مجله ای داشت و یا کتابی که برایش از تهران رسیده بود. لباس بیرون را از تن درمیآورد، عبایی بر دوش میکشید و روی مخده مخصوص خود مینشست. مادر کنار بساط سماور نشسته بود و هر کدام از ما هم دور او یا مشغول مشق نوشتن بودیم و یا درس حاضر کردن. پدر همانطور که نشسته بود سیگاری روشن میکرد. مادر یک استکان چای هم برای او میریخت و به دست نزدیکترین فرزند میداد که جلوی پدر بگذارد. پدر شنیده هایش را برای مادر تعریف میکرد و همزمان روزنامه را هم ورق میزد و میخواند. بعد مجله ای را که دستش بود ورق میزد آنهم سرسری. آنوقت یکیمان را صدا میکرد که مجله را برای مادر ببریم. همه این رفت و آمدها در یک اتاق 16 متری انجام میشد. موقع شام هم ما به اتفاق مادر و مادربزرگ شاممان را میخوردیم و پدرساعتی بعد شامش را صرف میکرد. حتی جمعه ها هم که پدر تعطیل بود و هم ما، او نهارش را  طبق ساعتهای روزهای دیگر که از اداره میآمد میخورد. سالها بعد که مادر گاهی عصبانی میشد میگفت: من این شش تا بچه رو بدون حضور پدر تربیت کردم و خوب هم تربیت کردم. یک روز در سال بود که پدر این افتخار را میداد که با ما نهار را بخورد. آن روز  روز اول فروردین بود. یعنی روز عید. چون در آن روز معمولاً پریچهر و شوهرش و بچه هایش میهمان ما بودند. گاهی هم زن و شوهری از کارمندان اداره پدر که در آن شهر غریب بودند و در آن زمان فرزندی هم نداشتند. آقای دانشور که اصلاً کرد و از اهالی سنندج بود و همسرش از اهالی کن یکی از روستاهای اطراف تهران. هر دو بسیار نازنین بودند و مورد احترام و علاقه همه اهل خانه. حتی ما بچه ها. روز اول عید ما بچه ها که یکی دو روز قبل سلمانی و حمام رفته بودیم قبل از تحویل سال لباسهای نویی را که برای عیدمان خریده بودند میپوشیدیم. مواظب بودیم که کفشهای تازه مان گلی نشود. مادر سفره ای میچید که انواع و اقسام خوردنی روی آن دیده میشد. آیینه، سبزه، قرآن، عکس حضرت علی (ع) که پدر از مریدان درگاهش بود. شیرینی، آجیل، برنج، ظرف آب، گلاب، پولهای نوی لای قرآن. اینها از ملزومات سفره مخصوص تحویل سال مادر بود. آن سالها در مازندران سفره هفت سین باب نبود. ولی رسم خاصی داشتند که یک نفر از افراد فامیل را که به خوش قدمی معروف بود بعد از تحویل سال میآمد در خانه را میزد که روی او باز میشد و با چند شاخه از درخت نارنج در دست داشت همه خانه را با برگ نارنج متبرک میکرد و عیدی میگرفت و چای میخورد و میرفت. در  آن شهر کوچک ما فامیل کوچک همدیگر بودیم. یک مادربزرگ، یک پدر، یک مادر، و شش فرزند. سالهای اول مادر اواخر اسفند به تعداد اتاقها ظرفی از گندم یا عدس سبز میکرد. یک سینی سبک را که داخل آن قرآن، آیینه، آب، برنج و یک ظرف سبزه بود به دست پریچهر میداد و بقیه سبزه ها را به دست بقیه بچه ها. سال که تحویل میشد ما بچه ها از خانه خارج میشدیم. در را میبستیم. بعد در میزدیم و در به روی ما باز میشد. پریچهر که به خوش قدمی شناخته شده بود در جلو بعد ما پشت سر او به همه اتاقها سر میزدیم. پریچهر سبزه ها را داخل هر اتاق میگذاشت و آخر سر به اتاق نشیمنی میآمدیم که پدر، مادر و مادربزرگ منتظرمان بودند. یکی یکی جلو میرفتیم و دست پدر را میبوسیدیم. پدر اسکناسی به من عیدی میداد و بعد به همین ترتیب به طرف مادر میرفتیم. با مادر روبوسی میکردیم. او هم به هر کدام اسکناسی عیدی میداد که از اسکناس پدر کمتر بود و بعد به طرف مادربزرگ میرفتیم که او هم صورت ما را میبوسید و به ما عیدی میداد. این اسکانسها همچنان تا نخورده در طول تعطیلات در جیب کت های نوی ما بود تا بعد یا آن را گم کنیم یا با آن چیزی بخریم. بعد از ازدواج پریچهر کار متبرک کردن خانه به فرامرز و حورا منتقل شد و ما همراهان آنها بودیم. همیشه از اینکه دست کسی را ببوسم بدم میآمد. از خودم میپرسیدم چرا ما باید دست پدر را ببوسیم. خب اگر او پدر ما هست، مادر و مادربزرگ هم داریم. چرا مجبور نیستیم دست آنها را ببوسیم. اصلا چرا؟ و این پرسش بی پاسخ همیشه آزارم میداد. یازده سالم بود. مثل هر سال برای فرامرز و من و محبوب کت و شلوار نو خریدند. برای دخترها هم مادر خود لباسی قشنگ دوخت. کفش و جوراب و پیراهنمان همه نو شد. لباس زیرمان را مادر با کتان سفید میدوخت. حتی زیرپوش را هم خود او برای ما میدوخت. یقه گرد و بدون آستین. مادر برای خود و مادربزرگ هم لباس و چادر نماز نو دوخت و کارگر خانه هم از این نو نوار شدن بی بهره نماند. آن سال تصمیم داشتم سنت شکنی کنم و از بوسیدن دست پدر خودداری کنم. این مسئله را با حورا در میان گذاشتم. با خنده گفت: فکر کنم پدر ناراحت بشه و بهت عیدی نده. گفتم عیدی نده فکر میکنی با پول عیدی چه میکنیم که بدون اون نمیشود کرد. مادر سفره تازه دوخته شده و گلدوزی شده را گوشه اتاق پهن کرد. قرآن و آیینه و تمثال مولا و شیرینی و نان سنگک و برنج و ظرف آب را همراه با سبزه و سکه و پولهایی که باید لای قرآن قرار گیرد روی سفره قرار داد. سینی مخصوص متبرک کردن اتاقها که به اصطلاح مازندرانیها آن را مادرمه مینامیدند نیز آماده شد. آن سال، تحویل سال صبح بود. همه لباس نو پوشیده، آماده لحظه تحویل بودیم. رادیو روشن بود. مادر چراغ همه اتاقها را روشن کرد. پدر قرآن در دست مشغول خواندن آن بود. مادربزرگ تسبیح به دست صلوات میفرستاد. مادر سر جای خود نشست. من دل توی دلم نبود. پدر شروع کردن به خواندن دعای تحویل سال و مادر زیر لب دعا را تکرار میکرد. پدر قرآن را بست. آن را بوسید و روی سفره قرار داد. سال تحویل شد. رادیو موسیقی مخصوص تحویل سال را پخش کرد. مادر ما پنج فرزند را به بیرون از خانه فرستاد. سینی مخصوص که توی آن قرآن و آیینه و برنج و ظرف و آب و سبزه بود بیرون در قرار داشت. فرامرز سینی را برداشت. حورا و من هر کدام یک سبزه در دست گرفتیم. از خانه بیرون رفتیم و بعد در را باز کردیم و به خانه برگشتیم. اول به اتاق مهمانخانه رفتیم. حورا سبزه ای را روی میز قرار داد. به اتاق مادربزرگ رفتیم. من سبزه ام را روی کرسی اتاق مادربزرگ نهادم. یک دور هم توی اتاق بچه ها زدیم و به اتاق نشیمن برگشتیم. فرامرز سبزه را از توی سینه برداشت و روی زمین جلوی پدر قرار داد. پدر روی مخده مخصوص خود به گونه ای نشسته بود که دست راستش روی زانو آماده بوسیده شدن بود. فرامرز دست پدر را بوسید. پدر اسکناسی از جیبش درآورد و به او عیدی داد. نفر بعدی حورا بود. او هم به گونه فرامرز دست بوسید و عیدی گرفت. حالا نوبت من بود. دل شیر را در قفسه کوچک سینه ام احساس میکردم. ضربان قلبم از روی شقیقه ام قابل احساس بود. جلو رفتم. روی زمین زانو زدم. دست پدر را که آماده بوسیدن بود گرفتم و نگه داشتم. صورتم را بالا بردم که صورت پدرم را ببوسم. پدر که منتظر این حرکت نبود قبل از اینکه لب من به صورت او برخورد کند با همان دست راست که در دست من بود مرا از جلویش پرت کرد و گفت: بچه دست پدر را میبوسه. گفتم مگه بوسیدن صورت پدر کار بدیه؟ گفت برو چون دستمو نبوسیدی امسال از عیدی خبری نیست. بعد رو کرد به مادر و مادربزرگ و گفت: شما هم به این بچه نافرمان عیدی نمیدین. از اتاق آمدم بیرون. ولی احساس میکردم با این کار چقدر بزرگ شده ام. سنت شکنی چقدر احساس خوبی است. چرا باید سنت شکنی نافرمانی تلقی شود. آن سال در تمام تعطیلات عید گرچه بقیه بچه ها هی با شمردن پولهاشون سعی میکردند منو نقره داغ کنند، ولی نمدانستند من نه فقط امسال بلکه هیچ وقت دیگر دست هیچ کسی را نمیبوسم. 

 

 

فایل صوتی پدر، سالار خانه
  twitter linkedin google-buzz facebook digg afsaran
کلید واژه
 
نظرات بینندگان
نظر شما
لطفا جهت تسهیل ارتباط خود با ایران سپید، در هنگام ارسال پیام این نکات را در نظر داشته باشید:
1.ارسال پیام های توهین آمیز به هر شکل و با هر ادبیاتی با اخلاق و منش اسلامی ،ایرانی ما در تناقض است لذا از ارسال اینگونه پیام ها جدا خودداری فرمایید.
2.از تایپ جملات فارسی با حروف انگلیسی خودداری کنید.
3.از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری کنید.
4. ثبت نظرات در سايت ايران سپيد براي هر نظر حداکثر 400 واژه است.
نام:
ایمیل:
نظر: *