داستان فاطمه خانم
داستان زیبای فاطمه خانم برگرفته از کتاب آدمها نوشته احمد غلامی را برای شما دوستان قرار داده ایم.
|
به گزارش ایران سپید فاطمه خانم ناراحتی قلبی داشت. کارهای سنگین را نمیتوانست انجام دهد و ما هیچ وقت از او کار سنگین نمیخواستیم. فاطمه خانم فقط اتاقها و هال را جارو میزد و اگر حوصله داشت، ناهار هم درست میکرد. بعد مینشست به تلفن حرف زدن؛ با فامیلهایش در آشتیان حرف میزد و درد دل میکرد. او به غیر از خانه ما به خانه دوتا از همسایه هایمان در مجتمع مسکونی میرفت. یکی از آنها، خانواده ای بود که صبحها با آمدن فاطمه خانم زن و شوهر سر کار میرفتند و عصرها با رفتنش برمیگشتند و دیگری یک دفتر تبلیغاتی کوچک بود که کار چندانی نداشت. تی میزد و کامپیوترها و میزها را دستمال میکشید. مدیر دفتر یکی دو بار به او گیر داده بود اما فاطمه خانم دست رد به سینه اش زده و حالش را جا آورده بود. با این که شوهرش از کار افتاده بود و خودش بر و رویی داشت اما به قول قدیمیها پالانش کج نبود. فاطمه خانم اخبار دفتر را به ما میگفت. شاید از ما هم به آنها میگفت. و همه چیزهای خصوصی زن و شوهر طبقه پایین را کف دست ما میگذاشت و بد آنها را میگفت. این گونه مسائل آنقدر جذابیت داشت که گوشهای ما را تیز کند. فاطمه خانم عصر که میشد کمی از غذایی که خودش پخته بود و غذاهای مانده دیشب و دیروز را با خودش میبرد و ما هر وقت چیزی داشتیم که دیگر به دردمان نمیخورد به او میبخشیدیم. کفش کارکرده نو، وسایل برقی، یخچال اتو، تلویزیون... تقریباً دیگران ه با او این رابطه را داشتند. یک بار وقتی مدیر تبلیغاتی شرکت با فاطمه خانم دعوایش شد صدایشان آنقدر بلند بود که ما در آپارتمان را باز کردیم و سرک کشیدیم و دیدیم فاطمه خانم دارد گریه و نفرین میکند. «حلالت نمیکنم! تهمت میزنی؟» او را آوردیم خانه. مثل ابر بهار گریه میکرد. نمیتوانست حرف بزند. وقتی آرام شد گفت: «آقای رضایی صد هزار تومن گم کرده میگه تو برداشتی. دستم بشکنه اگه برداشته باشم.» دلداریش دادیم و من رفتم با آقای رضایی حرف زدم. با این که آقای رضایی زنباره بود اما خداییش آدم بدی نبود. گفتم: «آقای رضایی خدا رو خوش نمیاد تهمت بزنی. بگرد شاید جایی گذاشتی» آنقدر عصبانی بود که حرفی نزد. فقط گفت: «نه مطمئنم برداشته». آمدم بالا و وقتی دیدم فاطمه خانم حرفش را برید شک کردم و گفتم: «چی میگفتی فاطمه خانم؟» گریه کرد و گفت: «شما هم جای برادرم. اگه روی خوش بهش نشون میدادم الان اینو نمیگفت.» به نظرم بیراه نمیگفت. شاید آقای رضایی میدید از فاطمه خانم چیزی نمیماسد میخواست دکش کند. از آن روز به بعد رابطه ام با آقای رضایی کمرنگ شد. حتی طوری بیرون میرفتم که او را نبینم که ناچار شوم با او احوالپرسی کنم. حالا دیگر خانم دست به افشاگری میزد و پته آقای رضایی را روی آب میریخت که به زنش خیانت میکند. شبها خانه نمیرود. یک ویلا توی شمال دار و چیزهای دیگر. در این میان زن و شوهر طبقه پایین هم بینصیب نمیماندند. از اختلافاتشان و از اینکه مهری خانم چاق و تنبل است و کثیف و خانه داری بلد نیست و چند بار هم شوهرش ناچار شده او را بزند که به دفتر تبلیغاتی نرود. ما که با هیچکس رابطه نداشتیم حرفهای او ما را از هر رابطه کنجکاوانه ای راحت میکرد. وقتی فاطمه خانم دیگر دفتر تبلیغاتی نرفت خانه ما بیشتر آمد. و چون شتر با بارش در خانه ما گم میشد و خانه ما نظم و نسق درست و حسابی نداشت فاطمه خانم احساس راحتی بیشتری میکرد. بخصوص اینکه ما خیلی به تمیزی و پاکیزگی اهمیتی نمیدادیم و خانه ما بهشت گمشده فاطمه خانم بود. چند بار پولهایمان گم شد اما به روی خودمان نیاوردیم و چون سرمان شلوغ بود فکر کردیم خودمان خرج کرده ایم و نفهمیده ایم. یکی دو بار هم طلای ریزی در حد انگشتر و زنجیر مفقود شد که باز هم خیال بد به خودمان راه ندادیم. چون بارها فاطمه خانم وسایل مهمتر از اینها را که ما گم کرده بودیم پیدا کرده و به ما برگردانده بود. هر وقت چیزی گم میشد ما آقای رضایی را لعنت میکردیم که با خباثتش کاری کرده تا هر چیزی گم میشود ما گمان بد به فاطمه خانم ببریم. بیشتر وقتها او روسفید از آب درمیآمد. انگشتر را موقع جارو زدن از زیر مبل پیدا کرد و داد و زنجیر روی جاکفشی بود. این اتفاقات در خانه بینظم ما که احتمال پیدا شدن کفش ورزشی من از توی یخچال وجود داشت همه شک و گمانهای بد را در ذهنمان از بین برد تا اینکه مهری خانم عذر فاطمه خانم را خواست و ما شدیم تنها تکیهگاه او. و این کار ما را سنگینتر کرد. فقط ماهی یکبار میرفت خانه مهری خانم. نه مهری خانم حرفی زد نه خودش. فکر کردیم مهری خانم فهمیده او حرفش را این ور و آن ور میبرد و دکش کرده. اما وقتی یک میلیون تومان از کیف پول من که به عنوان پس انداز توی کتم گذاشته بودم گم شد، دیگر جای شک و شبهه باقی نماند که نمیشود به فاطمه خانم اعتماد کرد. چند بار زنگ زد که بیاید و ما آمدنش را به دلایلی عقب انداختیم و دست آخر گفتیم بعد خودمان خبرش میکنیم. فاطمه خانم رفت که رفت. خیلی زود دلمان برایش تنگ شد. دیگر کسی حرفهای همسایه ها را رد و بدل نمیکرد و هیچ چیز هیجان انگیزی وجود نداشت. هر وقت آقای رضایی را میدیدم احوالپرسی ساده ای میکردم و رد میشدم. دیگر اخبار تازه ای درباره اش نداشتم و هرچه بود گذشته بود و اهمیتی نداشت. مهری خانم و شوهرش هم میآمدند و میرفتند. فقط سلام و علیک و تمام. فقط یک بار مهری خانم گفت: «راستی از فاطمه خانم خبری ندارین؟» گفتم: «نه!» گفت: «میگفت شما میخواین از زنتون جدا شین. شدین؟» گفتم: «نه بابا! زنا با لباس سفید میان و با لباس سفید تو رو بدرقه میکنن» خندیدیم و هریک رفتیم. خیلی دوست داشتم بدانم فاطمه خانم چه چیزهایی درباره من و زندگی من گفته است. وقتی به خانه مهری خانم دعوت شدم فهمیدم او هم کنجکاو است بداند ما چه چیزهایی میدانیم. همانطور آقای رضایی بیچاره که نه زنباره بود نه هرزه. فقط کمی بذله گو بود و حراف. و من مرد بیحیایی بودم که با رکابی توی خانه راه میرفتم و هیچ کمکی به همسرم نمیکردم. به درد نخور و لا ابالی بودم. لباسهای فوتبالم بوی گند میداد و مردی بودم که نه ریخت و قیافه ای داشت و نه پول و پله ای نه عرضه پول درآوردن. تقریباً هفته ای یکی دو بار به خانه هم میرفتیم و کمتر موقعی پیش میآمد که درباره فاطمه خانم حرف نزنیم. انگار قسمت بود او نباشد و ما دوباره غیبت کنیم. یک روز آقای رضایی گفت: «فاطمه خانم در بیمارستان بستری است و میخواهد عمل قلب کند». همه روی هم پول گذاشتیم تا کمکش کنیم. پول خوبی جمع شد و من بردم بیمارستان. این آخرین باری بود که او را دیدم. رنگش مثل گچ سفید شده بود اما چشمهایش از شادی میدرخشید. وقتی گفت: «از همسایه ها چه خبر؟» اشک از چشمهایش پایین ریخت. پسر کوچکش اشک را از روی گونه هایش پاک کرد. من در شرایط بدی بودم و نمیخواستم حرفی بزنم که او را دعوت به کار کنم. اما آن موقع این کار احمقانه را کردم و گفتم: «خوب میشی. خودت میای اونجا میبینیشون». خوشحال شد. انگار دنیا را بهش دادند. و بعد آرامش عجیبی در چهره اش پیدا شد. این آخرین باری بود که او را دیدم.
برگرفته از کتاب آدمها نوشته احمد غلامی
لینک مطلب: | http://iransepid.ir/News/20399.html |