به گزارش ایران سپید به نقل از ایسنا، خط زرد برجستهای وسط حیاط کشیده شده که ما را به در ورودی ساختمان سه طبقه مدرسه میرساند.
در مسیر، بابای مدرسه با یک چشم بسته ما را به سمت اتاق مدیریت راهنمایی میکند. سوار آسانسور میشویم. اتاق مدیریت بزرگ و دلباز است. چراغ اتاق روشن است. مدیر قدبلند و اتوکشیدهای پشت میز است. از پشت میزی که مرتضی فاطمی بازیگر به رنگ خدا سالها پیش در کارگاه نجاری مدرسه، ساخته، بلند میشود و با صدای آرامی خوشآمدگویی میکند. پرکینز (=برند معروف دستگاه تایپ بریل) جلوی دستش است. دو تلفن روی میز قرار دارد، سیاه و سفید. با دستانش لمس میکند و شماره میگیرد تا آقای حیدری را برای رفتن به سر کلاسها هماهنگ کند. با اقتدار و اعتمادبهنفس خاصی حرف میزند. لپتاپی را جلوی رویش باز میکند، آواهایی را میشنوم که از آن بیرون میآید. تا آقای حیدری به دفتر میرسد با آقای دولابی همکلام میشوم:
چراغ اول: اولینبار بود که شروع به دویدن میکرد
(سعید دولابی؛20 سال سابقه تدریس، 12 سال مدیریت مجموعه. کارشناسی مدیریت دولتی از دانشگاه تهران و کارشناسیارشد روانشناسی عمومی)
«از افراد دیرنابینا هستم و تمام تحصیلات تا کارشناسی من در بینایی بوده و به مصلحت خداوند سلولهای شبکه چشمم مشکلدار شد و نابینا شدم. کارشناسیارشد روانشناسی عمومی دارم و 17 سال دبیر ریاضی و سه سال مشاور این مدرسه بودهام. حدود 30 سال است که در اینجا در حال خدمت هستم. مسئول کمیته گلبال هیئت ورزشی استان هستم. مشاوره خانواده و جوانان هستم و با دو کلینیک کار میکنم.
هر لحظه بودن با دانشآموزان برای من خاطره است و خیلی لذت میبرم که کاری را برای این بچهها انجام میدهم و این امر انگیزه درونی من را بیشتر میکند. در ابتدا که به اینجا آمدم برای اثبات خودم میخواستم درسی را تدریس کنم که هیچ نابینا و کمبینایی آن را تدریس نکرده بود و آن درس چیزی نبود جز ریاضی. مدیر وقت هم در همان سال به من اعتماد نکرد و یک کلاس را با شش دانشآموز در اختیار من گذاشت. برای اثبات تواناییام بعد از آن تمام خلاقیتهایی مانند ساختن وایتبرد مغناطیسی، برای نسبتهای مثلثاتی و تمام چیزهایی که ترسیمی است را ابداع کردم. مثلثهای قائمالزاویه و همه اینها را وارد عرصه آموزش نابینایان کردم که پس از یک سال تمام کلاسهای ریاضی در اختیار من قرار دادهشد.
دانشآموزی داشتم که از بچههای روستاهای اطراف قوچان بود. فقر فرهنگی در آن روستا بیداد میکرد. ما روی این بچه به صورت تیمی کار کردیم. خاطره جالبی که من از این دانشآموز دارم این بود که روی تردمیل رفت و به او گفتم این دستگاه تردمیل است و او گفت یعنی چی؟ به چه دردی میخورد؟ گفتم روی تردمیل میدوند، او گفت دویدن یعنی چی؟ در عین ناباوری دویدن را تجربه نکرده بود. در آن لحظه بود که اشک در چشمانم جمع شد و به این پی بردم که این فقر فرهنگی در این روستا با این بچه چه کرده. اولین باری که شروع به دویدن کرد. ذوق عجیبی در صورت او دیده میشد که قابل وصف نیست. او خنده، گریه و دویدن را با هم داشت تجربه میکرد و روزی که از اینجا داشت میرفت اصرار داشت که نمیشود من را در اینجا باز هم نگه دارید؟»
پس از آنکه صحبتهایمان با آقای دولابی به اتمام میرسد، با آقای حیدری همراه میشویم و برای اولین کلاس، به کارگاه کامپیوتر میرویم. علی کوثری که دانشجوی دکتری کامپیوتر است درحال تقدیر از دانشآموزان برتر هر پایه تحصیلی است و تمایل به صحبتکردن ندارد. دانشآموزان پشت میزهای کامپیوتر نشستهاند و در گوش بعضی از آنها هندزفری است و در حال کار با کامپیوتر هستند.
از طبقه سوم به طبقه دوم میرویم، داخل سالن سکوت است و تنها صدای آهنگی که از آسانسور میآید شنیده میشود، گویی مدرسه تعطیل است، اما تمام کلاسها مشغول به تدریس هستند. روی در کلاس با خط بریل چیزی نوشته شده که سواد خواندن آن را ندارم. وارد کلاس ادبیات پایه دوزادهم میشویم.
چراغ دوم: مردی که هیچگاه عصایش رها نشد
موسی عصمتی دبیر ادبیات این کلاس است. حضورمان را میشنود و از جایش بلند میشود، قد نسبتاً کوتاهی دارد. کتوشلوار قهوهای تنش است و کیف چرم عسلی رنگش روی میز معلمیاش قرار دارد. دانشآموزان آرام پشت میزهایشان نشستهاند و روی میزهایشان دفترهای بریل سفیدی با جلد صورتی است. بسیار گرم و با روی خوشی از ما پذیرایی میکند و کلاسش پر است از انرژی مثبت. از او میخواهم از خودش برایمان صحبت کند و چرا شغل معلمی را انتخاب کرده؟
(موسی عصمتی، شاعر و معلم ادبیات، متولد ۱۳۵۳. کارشناسی ارشد ادبیات دانشگاه بیرجند. چهرهی برتر سال نابینایان).
«در روستای شوریجه در نزدیکی سرخس به دنیا آمدم. در 12 سالگی بر اثر بیماری مننژیت بیناییام را به طور کامل از دست دادم. 4 سال خانهنشین شدم و در این مدت معالجات پزشکان اثری نبخشید. به توصیه خانوادهام مجبور به ادامه تحصیل در مدارس نابینایان شدم. از دوران راهنمایی علاقه شدیدی به شعر و سرودن شعر پیدا کردم و تحصیلاتم را در رشته ادبیات ادامه دادم.
من هم دانشآموز همین مدرسه بودم. با این دانشآموزان زندگی کردهام و تجربیات بسیار شیرینی دارم و ارتباط من با دانشآموزانم صمیمی است و به نوعی با هم همدرد هستیم و زبان هم را بهتر متوجه میشویم و سنگ صبور هم هستیم.
معلمی را از همان ابتدا دوست داشتم و میخواستم تجربه ادبیام را به بقیه انتقال دهم. بچههای نابینا با توجه به شرایط جسمی خود، محدودیت مطالعه دارند البته با پیشرفت فضای مجازی و فناوری اوضاع بهتر شده اما انتقال تجربههای ادبی بین آنها کم پیش میآید و این یکی از انگیزههای من برای انتخاب این شغل بود.
معلمی از نظر من یک حرفه دشوار نیست بلکه سراسر شیرینکامی است. وقتی تجربههایم را در اختیار دانشآموزانم قرار میدهم، انگار بخشی از جریان ساختن یک شخصیت و انسان شدهام. لذت دارد وقتی میبینم دانشآموزم سرنوشت خوبی پیدا کرده و در مسیر درستی قرار گرفته است. دلم آرام می گیرد. این حس خوب برای معلمانی که در مدارس استثنایی تدریس می کنند، دوچندان است. سختیهای کارم آنقدرها به چشم نمیآید؛ چون همه از یک جنس هستیم و درد مشترکی داریم.
بعد از اینکه صحبتهایش تمام شد از او خواستم تا یکی از شعرهایش را برایمان بخواند. با دستانش دنبال کیفش میگردد و از داخل کیف دفتر سفیدی را در میآورد، سایز کاغذهایش بزرگتر از A4 است. برعکس جلوی رویش قرار میدهد و بلافاصله پس از لمس صفحات میچرخاند و شروع به خواندن شعرش میکند. کلاس ساکت و آرام است و تنها صدای تسکیندهنده معلم فضای اتاق را پر میکند. دستانش را روی خطوط بریل میبرد و خط به خط شعرش را با تمام وجودش و از اعماق قلبش میخواند:
آیا شما نشانهای از من ندیدهاید؟ / کوهی درست رو به شکستن ندیدهاید؟
رودی بدون فرصت برگشت تا ابد/ آرام و سر به زیر و فروتن ندیدهاید؟
اینجا کنار بغض سرازیر ریلها/ ساکی در آستانه رفتن ندیدهاید؟
ساکی بدون نان و پنیر و کمی لباس/ ساکی میان رفتن و ماندن ندیدهاید؟
مردی شبیه رودکی امّا شکستهتر/ در بلخ یا حوالی کدکن ندیدهاید؟
بوداتر از همیشه تاریخ بامیان/ آماج سنگهای فلاخن ندیدهاید؟
مردی که رنگ مات عصایش سفید بود/ در کوچههای قونیه اصلاً ندیدهاید؟
مردی که آه، مثل من انگار گمشدهست/ چون سوزنی میانه انبار گمشدهست
مردی که هیچگاه عصایش رها نشد/ یک عمر ورد خواند، عصا اژدها نشد
مردی که باز با پر قمری پرید و رفت/ با چشم تا ابد تر قمری پرید و رفت
در کوچههای گریه بسیار خنده شد/ از دست سنگهای زمانه پرنده شد»
در پایان عکسی یادگاری با دانشآموزانش میگیریم و از کلاس او خارج میشوم. ذهنم هنوز در کلاسش است.
ساعت نهونیم است و زنگ تفریحشان به صدا در میآید، دانشآموزان به آرامی وارد حیاط مدرسه میشوند. بیشترشان دو نفری هستند و دست یکدیگر را گرفتهاند و باهم پچپچ میکنند و دانشآموزان کمبینای عینکی دیگری هم هستند که دور هم جمع شدهاند و با هم خوراکیشان را میخورند.
چراغ سوم: اسب یعنی چه؟
بعد از اینکه دانشآموزان به کلاسهایشان وارد میشوند. ما هم به کارگاه ریاضی آقای دلیری میرویم. احجام رنگی مختلفی توی قفسههاست و مهرههای مختلفی برای یاد دادن درس ریاضی؛ شاید سختترین درس برای یاد دادن در آن مدرسه. کره زمینی که برجسته است و به بریل رویش نوشته شده.
آقای دلیری شروع به درس دادن احجام میکند. روی صورتش یک عینک آفتابی قهوهای رنگ است و ست کرمقهوهای پوشیده، کتش کرم چهارخانه و شلوارش قهوهایست و دکمه کتش را بسته و صاف ایستاده، کمی از موهایش ریخته و سفید است. حجمها را تکتک به بچهها میدهد تا هرکدام را لمس کنند و برایشان مثالهای متفاوتی میزند. دانشآموزان یکییکی لمس میکنند و به دیگری میدهند. دور میزی نشستهاند و دستها روی میز مدام در حال لمس و پیداکردن است. کار بسیار دشواری است. آقای دلیری یکلحظه میگوید، اگر پرتقال را دیده باشید و سریع حرفش را عوض میکند و میگوید، لمس کردهباشید، کره هم شبیه پرتقال گرد است.
پس از اینکه همهچیز را لمس میکنند و به خاطر میسپارند، درسشان شروع میشود و وارد فرمولها میشوند. با آقای دلیری وارد صحبت میشوم.
(رضا دلیری، کمبینا، دبیر ریاضی کارشناسی عمران و ارشد روانشناسی از دانشگاه فردوسی)
«در سن 21 سالگی بر اثر سندروم بهجت نابینا شدم. 29 سال سابقه خدمت در این مدرسه دارم.
اوایل خدمت به یاد دارم که یکی از دانش آموزان کلاس چهارم من اسب را ندیده بود و لمس نمیکرد. هر چقدر من توضیح میدادم نمیتوانستم به او منتقل کنم و او نمیتوانست تجسم کند و بالاخره با استفاده از ماکتهای متفاوتی که ساختیم توانستیم اسب را به او یاد دهیم.
اگر دانش آموزان نابینا خانوادههای فرهیختهای داشتهباشند میتوانند در زمینههای متفاوت پیشرفت کنند و رشد کنند. بسیاری از دانش آموزان من شکلهای مسطح هندسی مانند مثلث و یا مربع را نمیتوانند یاد بگیرند و بیشتر روی احجام کار میکنیم. در سطح معادله حلکردن به دلیل اینکه خط بریل خیلی حجیم است مشکلات این شکلی دارند اما با تمرین زیاد میتوانند به یک بچه عادی تبدیل شوند و مشکلات برای درس ریاضی بیشتر است».
با بچههای کارگاه ریاضی هم عکس دسته جمعی را میگیریم و بیشتر وقتشان را نمیگیریم و کلاس را ترک میکنیم.
چراغ چهارم: در تاریکی، دانشآموز نابینایم مرا از مهلکه نجات داد
در راهرو با آقای حیدری که از ابتدای صبح همراهیمان کرده صحبت کوتاهی میکنم که او هم 30 سالی را خدمت کرده و از همان ابتدا آموزش ابتدایی گرایش نابینایان را خوانده و خودش هم نمیداند چرا وارد این رشته شده! اما او میگوید اگر باز هم به همان سن برگردم همین رشته را انتخاب میکنم و همسرم هم در مدارس استثنایی تدریس میکند و با لبخند میگوید ما خانواده خاصی هستیم و ادامه میدهد:
(علیرضا حیدری، بینا، دبیر ریاضی متولد سال 1349 کارشناس آموزش ابتدایی گرایش نابینایان)
«خیلی از معلمهایی که در اینجا داریم دانشآموزان ممتاز من بودهاند، هیچوقت احساس فشار و خستگی از این کار نداشتهام.
خاطرهای که هیچوقت از ذهنم نمیرود این است که خوابگاه ما در همین ساختمان آموزشی اینجا بود و یک شب با یکی از بچهها داشتم تا انتهای سالن قدم میزدم، برق رفت، اتاق سرپرستی ما دقیقاً آنطرف سالن بود و من مانده بودم که چطور خودم را به آنطرف سالن برسانم. همین دانشآموزی که کنار من بود، دست من را گرفت و شروع به دویدن کرد و من هم در کنار او بودم. حقیقتاً تمام وجودم را استرس گرفته بود. درصورتی که دانشآموزان با فراغ خاطر در حال دویدن بود و دست من را روی دستگیره در گذاشت و گفت این اتاق شماست. هرگز فراموشش نمیکنم، البته که هر لحظه بودن با این دانشآموزان برای من خاطره است. استعدادهای ذاتی این دانشآموزان قابل تصور نیست و اگر خداوند تنها یک نعمت را از آنها گرفته نعمت دیگری را داده و افراد موفقی هم هستند».
با آقای حیدری خداحافظی میکنیم. در حیاط مدرسه یکی از دانشآموزان کمبینا سرش را رو به آسمان کرده و دور خودش میچرخد و مدام دستش را روی عینکش میگذارد و برمیدارد. حال عجیبی دارد، با نور بازی میکند.