به گزارش ایران سپید. زینب ناصری حسینیه برای بسیاری نامی آشناست. کمی بیش از 23 سال پیش با به دنیا آمدن "حسن" با دنیای نابینایان آشنا می شود. آن روزها خانواده کوچک آنهادر همدان زندگی می کردند. اما برای آنکه "حسن" از آموزش بیشتری بهره ببرد، به تهران مهاجرت می کنند. این روزها فرزند خانم ناصری 23 سال دارد و سال نهمی است که در حوزه علمیه تحصیل می کند. او از روزهایی می گوید که برای آموزش "حسن" را به مهد کودکی در مرکز نابینایان در دو راهی قپان میبرد.
*حدود یک سالی طول کشید و آموزشها را یاد گرفت ولی دیدم آموزشها مرتب تکرار می شوند می گفتم یک آموزش جدید بدهید لا اقل چیزی به مادران یاد بدهید که بدانیم با بچه هایمان چگونه کار کنیم. آموزشها همه قدیمی بود یعنی در حد مهره نخ کردن، جدا کردن عدس از هسته خرما و وصل و جدا کردن چینه و خواندن چند تا شعر. من موضوع را با چند تا از مادرها مطرح کردم و پیش مدیر مرکز رفتیم.
مدیر هم به ما گفت اینجا چارت قانونی ندارد و اگر شکایت کنید مجبور می شویم همین آموزشها را هم تعطیل کنیم. با این صحبت، تعدادی از مادران پشیمان شدند ولی من و یکی از مادران تصمیم گرفتیم شکایت را ادامه دهیم. در آن موقع من در وبلاگ از آموزش به کودکان نابینا و پسرم می نوشتم و از آن طریق با آقای دکتر کمالی آشنا شده بودم ایشان یکی از مسئولان را در بهزیستی به من معرفی کردند که برای طرح موضوع پیش او بروم.آنجا به من گفتند شما چه می خواهید گفتم اسباب بازیهایی که در مرکز هست همه شکسته است و موقع لمس به دست بچه ها صدمه می زند من اسباب بازیهای جدید و یک سری وسایل برای آموزش مشاغل می خواهم. آنها قول دادند که پیگیری کنند.
بعد از یک ماه تعداد زیادی اسباب بازی جدید برای مهد کودک آوردند و نوار قصه و صداهای جدید آوردند. مدیر مرکز هم از من پرسید چه امکاناتی نیاز دارید و من بر اساس تجربه دوران کودکی خودم یک سری کاغذ و مقوا خواستم و پارچه پولیشی. با پارچه ها از روی الگوهای بورداهای خارجی یک سری حیوان مثل شیر ، دایناسور، مار و حیواناتی که عروسکش کمتر در دسترس بود را در اندازه بزرگ دوختم و با کاغذ و مقوا یک باغ وحش کاغذی درست کردم. هر حیوانی را در قطع 50 در 70 سانت درست کردم. هر حیوان ، قفس و خانه مخصوص خود را داشت بعلاوه و بوته و درخت و گل و تزئینات دیگر.
حتی نرده قفسها با همدیگر متفاوت بود. در طول ساخت باغ وحش بچه ها در زنگهای تفریح می آمدند و من به آنها گل و درخت می دادم تا بچسبانند. آنها حیوانات را در باغ وحش جا به جا می کردند و سرگرم بودند. . بعد از آن برنامه ریزی کردم تا بچه ها را به باغ وحش ببرم. که مشاور مرکز با من مخالفت کرد و گفت ما چنین تجربه ای داشته ایم و بچه های ما را در جمع مسخره کرده اند. بچه ها باغ وحش و حیوانات آن را نمی بینند قرار است در باغ وحش چه ببینند. به ناچار با هزینه شخصی خودم یک اتوبوس کرایه کردم و دوازده بچه را به همراه مادرانشان با نگرانی به باغ وحش بردم. نگران بودم که بچه ها درکی از باغ وحش نداشته باشند و سرخورده شوند.
اما به محض اینکه وارد باغ وحش شدیم بچه هایی که اوتیسم داشتند و بچه ای که فلج مغزی بود و اصلا از مادرش جدا نمی شد به طرف قفس حیوانات دوید. به خاطر بوها و صداهای زیادی که آنجا بود همه از مادرانشان جدا شدند و به دنبال صداها دویدند بچه ها آن زمان سه تا چهار ساله بودند . از آن تاریخ تا وقتی بچه ها بیست ساله شده بودند برای باغ وحش سر و دست می شکستند. و هر بار که باغ وحش می رفتیم من با مسئولان آنجا صحبت می کردم و نگهبانهای حیوانات می آمدند و صدای چند تا از حیوانات را در می آوردند و بچه ها صدای گرگ، گربه وحشی، نعره شیر، طاووس، گوزن، فیلو میمونها را شنیدند بچه ها آنجا اسب سواری داشتند و خرگوشها را لمس کردند و تنها حیوانات آکواریومی بودند که تنها برای بچه های کم بینا جالب بودند.
آن روزها دوازده بچه در مهد بودند که به پیش دبستانی رفتند و با آمدن بچه های جدید تعداد بچه های جمع ما بیشتر شد. برنامه دیگری که داشتیم این بود که پنج تا از بچه ها را به همراه مادران و خواهر، برادرهای کوچکشان و یکی دو تا از پدرها را به مشهد بردم. این جمع حدود بیست نفر شد.. آن سفر اینقدر به بچه ها خوش گذشت که سال بعد 65 نفر از من خواستند آنها را به مشهد ببرم. این برنامه از سال 81 تا حال ادامه دارد.
من بچه ها را برای آموزش به برنامه های اردویی می بردم.در برنامه اردوی مشهد من تنها بودم اما بعد از چند سال سه نفر از مادران دیگر هم به کمک من آمدند. چند سالی گذشت و بچه ها وارد سن نوجوانی شدند و دیگر ما مادرها نمی توانستیم آنها را در بخش خانمها ببریم و به کمک آقایان نیاز پیدا کردیم. همان زمان یک تیم فیلمبرداری با ما همراه شد که از روی گزارشی که سالهای قبل از سفر مشهد در وبلاگ گذاشته بودم خواستند برای تهیه یک فیلم کوتاه با ما بیایند.
این گروه دو سالی با ما آمدند. آن زمان بچه های ما 14-15 سال داشتند. بعد از آن سه تا از پسران بزرگتر نابینا به ما پیوستند که حدود بیست سال داشتند. که وقتی توانایی آنها را دیدیم یک بخشی از فعالیتهای اجرایی و تدارکات را به آنها سپردیم. آنها این کارها را خیلی خوب انجام میدادند . و الان 6-7 سال است که به کمک کسی در خارج گروه نیاز نداریم و خود بچه های نابینا و کم بینای ما برنامه های اجرایی اردوی خودشان را بر عهده دارند.
*مادر سپید این روزها مسرور از گرد هم آوردن کودکان و جوانانی است که با هم جامعه ای همدل می سازند.
الان هجده سال است که بچه ها با هم هستند. این بچه ها بزرگ می شوند با هم زندگی می کنند و با هم یک تشکل محکم و برادرانه دارند که کم کم شکل می گیرد. بچه ها با هم دوست هستند با هم ارتباط دارند با هم خیلی شادند و وقتی کسی وارد این جمع می شود اصلا احساس نمی کند این بچه ها نابینا هستند. اعتماد به نفس بچه ها خیلی بالا رفته و الان که در گروه سنی 20 تا 25 سال هستند می دانم که وقتی بزرگتر شوند جامعه منسجم تری خواهند داشت. الان حدود 120 نفر هستند که در برنامه های اردویی مشهد شرکت می کنند که از این جمع حداقل 60 نفر بچه های نابینا هستند و یا معلولیت جسمی حرکتی دارند و بعضی معلول ضایعه نخاعی هستند که از 5-6 سالگی وارد جمع ما شدند. چون ویلچر داشتند کسی آنها را به جایی نمی برد و ما آنها را پذیرفتیم و بعد از آن به هم عادت کردیم و این شد که در جمع ما ماندند.
*او از تجربیات دیگر خود که از نوشتن در وبلاگ شخصی به دست آورده می گوید و اقداماتی که از این طریق توانسته برای کودکان نابینا انجام دهد.
یکی از خواننده های وبلاگ من گفت من در فروشگاه شهروند کار می کنم و می توانم ترتیبی دهم که بچه ها را به فروشگاه بیاورید تا وسایل را لمس کنند. چون من یک پست نوشته بودم در مورد اینکه وقتی با حسن به مغازه ای می روم چقدر معذب می شوم یک وقت به چیزی دست نزند چون همه محصولات را روی هم چیده اند و احتمال دارد روی زمین بریزد. این معضلی است که همه مادرانی که بچه نابینا دارند با آن روبرو هستند.اینکه مبادا وقتی بچه وارد سوپر مارکت شود به وسیله ای دست بزند و موجب خسارت شود. وقتی قرار بازدید از فروشگاه شهروند را گذاشتیم از طریق خوانندگان وبلاگم از خیرین خواستم کمک کنند تا برای بچه ها بن خرید تهیه کنیم تا ضمن بازدید از فروشگاه خرید را هم تجربه کنند. این برنامه 4 یا 5 بار تکرار شد.
وقتی بچه ها وارد فروشگاه شدند همکاری خیلی خوب بود و مدیر فروشگاه کارمندان را مامور کرده بود که به بچه ها توضیحات کامل بدهند.و بچه ها یاد گرفتند که مثلا پنیر در چند نوع و چند بسته بندی وجود دارد که هر کدام طعم و استفاده های مختلفی دارند.
همچنین به غرفه های اسباب بازی و لوازم خانگی رفتیم. برنامه دیگری که زیاد مورد توجه قرار گرفت و بارها تکرار شد بازدید از موزه حیات وحش هفت چنار بود که آنجا را هم یکی از خوانندگان وبلاگ معرفی کرده بود آنجا دکتر صادقی که کارش تاکسیدرمی کردن حیوانات بود، همه حیوانات وحشی که در کارگاه تاکسیدرمی بود را به بچه ها نشان داد و اجازه داد تا همه را لمس کنند 12 تا 15 حیوان وحشی بود مثل انواع مار، گرگ، تمساح، بز کوهی، خرچنگ و حیوانات دیگری که واقعا در جای دیگری پیدا نمی شوند.
*این روزها این تشکل بی نام و نشان، حمایت از خانواده های بسیاری را بر عهده دارد .
اوایل که کار را شروع کرده بودیم 12 خانواده بودیم الان حدود 400 خانواده هستند که تعدادی از آنها یعنی حدود 60 خانواده در شرایط مناسبی نیستند. این خانواده ها از لحاظ هزینه های درمانی، تحصیلی تحت فشار هستند. هزینه های درمانی بچه های معلول گاه خیلی بالاست. هزینه های دارو، کاردرمانی و گفتاردرمانی. ما به این خانواده ها در زمینه هزینه تحصیلی دارودرمانی و کاردرمانی و گاهی هم معیشتی کمک می کنیم. اینها خانواده های بد سرپرست و مادر سرپرست هستند. ما این خانواده ها را در بازدید خانگی و دیدن نسخه ها شناسایی کردیم. ما چهار مادر هستیم که هر کدام یک منطقه از تهران را تحت پوشش داریم و سعی می کنیم کمکها را به موقع به خانواده هایی که در آن منطقه هستند برسانیم.
بعد از شیوع کرونا کار بسیاری از مادران تعطیل شد مثل آنهایی که کار خدماتی داشتند مثلا پرستار بچه یا مربی مهد بودند یا راننده و غرفه دار نمایشگاه شهرداری بودند. این خانواده ها تحت پوشش کمیته یا بهزیستی نبودند و البته اگر تحت پوشش هم باشند کمکی که به این خانواده ها می شود مشکلی از آنها را رفع نمی کند.
الان به این فکر افتاده ایم که به جای سبدهای کمکی در جهت اشتغال مادران قدمی برداریم. چون معلوم نیست تا چه زمانی بیکار می مانند. الان سه ماه است این کار را شروع کرده ایم تا شغلهایی را که امکان انجام آنها در خانه وجود دارد را شناسایی کنیم و با کمک خیرین این مادران را حمایت کنیم. مثلا برای یکی از مادران کارگاه شیرینی پزی راه انداخته ایم.
بعلاوه بچه های ما بزرگ شده اند و به شغل نیاز دارند به همین جهت با حمایت خیرین برای 11 نفر از بچه ها آموزش ماساژ گذاشتیم و سه نفر از این بچه ها بعد از آموزش مدرک معتبر هم گرفتند و الان در مطب پزشکان طب سنتی مشغول به کار هستند.
*از این مادر سپید می پرسم چرا برای ثبت یک تشکل اقدام نکردید؟
کاری که ما تا حال انجام داده ایم یک کار دلی بوده ولی اگر وارد حوزه تشکلها شویم باید کارهایی انجام شود تا تشکل به رسمیت شناخته شود من خودم به عنوان مادر یک بچه نابینا بیشتر از این وقت نداشتم. بقیه مادران هم همینطور بودند برای همین تصمیم گرفتیم به همین شکل ادامه دهیم.
*این روزها خانم ناصری در صفحه اینستاگرام خود کار نوشتن را ادامه می دهد و همچنان خیران و خانواده های نابینایان دیگر را با خود همراه می سازد.