به گزارش ایران سپید نامش قوت قلب معلولان قطع نخاعی است. پایی برای ایستادن ندارد اما سالهاست زندگیاش را در رکاب معلولانی میگذراند که زخم بستر امانشان را بریده و صدایشان بهجایی نمیرسد. بازار اشتغال اگر برای همه ساکت و راکد باشد «حمیدرضا جابری» با همه توان آن را برای معلولان ضایعه نخاعی گرم میکند و تابهحال دهها معلول با تلاش او سری میان سرها بلند کردهاند و صاحب شغل و درآمد شدهاند، بانی ازدواج صدها معلول ضایعه نخاعی شده است، مثل یک پدر برایشان جشن ازدواج برگزار کرده و ساقدوششان بوده در همه سختیهای روزگار. بارها داد معلولی که در روستای دورافتاده اطراف تهران در حسرت یک ویلچر مانده را با کمک خیران ستانده و بارها مهرورزان را برای کمرنگ کردن چهره فقر از زندگی معلولان قطع نخاعی در گلریزانها دستبهدست هم داده است.
حالا نام «حمیدرضا جابری» در میان کارآفرینان معلول میدرخشد و کارگاه گهرتراشیاش در سرای هنر مرکز تجارت جهانی فردوسی چشم جوانان سالمی را که دست به گلایهشان از اوضاع خوب است خیره به زخم دستان و چرخ ویلچرش کرده است، البته محبوبیت این کارآفرین معلول به داخل مرزهای ایران محدود نماند و حضور «حمیدرضا جابری» در نمایشگاه صنایعدستی وزارت امور خارجه توجه سفیران و میهمانان ویژه کشورهای مختلف را جلب کرد و چند ماه قبل به دعوت سفیر آذربایجان بهعنوان سفیر امید به این کشور رفت تا از امید به زندگی و تلاش برای معلولان قطع نخاعی آذربایجان بگوید.
با حضور در کارگاه گهرتراشی «حمیدرضا جابری» خواسته و ناخواسته وارد دنیای عجیب سنگها میشوید و از آن عجیبتر هنر این کارآفرین معلول در کشف سنگها و تراشیدن آنها و به شکل گردنآویز و نگین انگشتر درآوردنشان هست که هر بینندهای را مسحور میکند، درهای این کارگاه به روی کارآموزان معلول باز است و دورههای آموزشی برای آنها رایگان.
دعای خیر آن جانباز پشت سرم بود!
معلول قطع نخاع برایم عبارت غریبی بود. پسر یکی از همسایههایمان جانباز قطع نخاعی بود و اوایل که با ما همسایه شدند، وقتی از کنارش رد میشدم و او را روی ویلچر میدیدم فقط نگاهش میکردم. هیچ تصوری از معلولیت در ذهنم نداشتم. بعد از مدتی باهم دوست شدیم و در انجام فعالیتهای روزمره کمکحالش بودم. خریدهایش را انجام میدادم و خلاصه باری از دوشش برمیداشتم اما آن سالها هرگز حتی تصور هم نمیکردم که خودم روزی معلول قطع نخاعی شوم و نمیدانستم که چه روزهای سخت و دلهرهآوری در انتظارم است. شاید دعاهای خیر آن دوست جانباز بود که حالا در این سن و سال و باوجود معلول بودن عاقبتبهخیر هستم و دعای معلولان دیگر بدرقه راهم است.» پای دستگاه نشسته و با وسواس سنگ را میتراشد و قصه زندگیاش را روایت میکند. میگوید امروز قرعه به نام عقیق پاییزی افتاده، خودم در کویر پیدایش کردم.»
یک هزار و 400 کیلومتر تا کویر لوت رانندگی کردم
میپرسیم مگر سنگها را خودتان تهیه میکنید؟ تراشیدن سنگ را ادامه میدهد و میگوید: «کشف سنگها در طبیعت انقدر لذتبخش است که وقتی درگیرش میشوی زمان برایت بیمعنی میشود. اوایل کار برای تهیه سنگ سراغ واسطهها رفتم، سنگها را 5 برابر قیمت واقعی به من فروختند، چون من معلول هستم و نمیتوانم مثل آدمهای معمولی برای تهیه ابزار کارم به بازار تهران بروم، تصمیم گرفتم بخشی از ابزار کارم را خودم تهیه کنم برای همین با کمک همسر و دخترم به دل کویر میرویم، یادم میآید ماههای اول برای تهیه یک سری از سنگهای زینتی یک هزار و 400 کیلومتر تا کویر لوت رانندگی کردم. پیدا کردن سنگهای زینتی در کویر راحتتر از آن است که فکرش را میکنید، فقط کافی است سنگها را بشناسید.»
روی ناخوش زندگی
زندگی حمیدرضا جابری حالا که به اینجا رسیده پر از فرازوفرود و افتانوخیزان است و در هر افتادن و بلند شدنش درسی برای آنها که روی دوپایشان ایستادهاند؛ «جوشکار موفقی در تهران بودم، جوشکاری بسیاری از ساختمانهای بلندمرتبه تهران توسط گروه فنی که زیر نظر من بودند انجام میشد و برکت وارد زندگیام شده بود و صاحب همهچیز شدم. تا اینکه سال 78 همراه اقوام به مشهد رفتیم و درراه برگشت تصادف کردیم و من قطع نخاع شدم. چشمم را در بیمارستان باز کردم، به من حرفی از قطع نخاع شدن نزدند. میگفتند خوب میشوی فقط کمی زمان لازم است. اما خوبشدنی در کار نبود. ازآنجاییکه راننده، گواهینامه نداشت بیمه هیچ پولی برای درمان من و زن و بچهام که در تصادف آسیب دیدند پرداخت نکرد و من حاصل اینهمه سال کار کردنم را برای درمان هزینه کردم.»
از دستفروشی در کوچه تا فروشگاه محصولات مذهبی
خاطره سالها قبل و مرارتها و تلخیها یکبار دیگر برای حمیدرضا جابری زنده شده و نمیتواند بغض آن روزهای تلخ را از ما پنهان کند؛ «هیچکس من را نمیدید. پچ و پچ های اطرافیان هنوز در گوشم است. وقتی میگفتند حالا تکلیف زندگیشان چیست؟ بیچاره بچهشان. خانهام را فروخته بودم، درآمدی نداشتم و برای گذران زندگی، کار به فروختن یخچال و فرش و تلویزیون هم رسید. عصبی و پرخاشگر شده بودم و آن زمان همسرم تاب دیدن آن شرایط را نداشت و به خاطر روبهراه شدن دخترم که ازنظر روحی آسیب شدیدی دیده بود من را ترک کرد و روزها و شبهای بیکسیام شروع شد. وای که چه روزهای تلخی را گذراندم. پاهایم بیحس بود و متوجه هیچچیز نمیشدم. یکشب روی یکی از پاهایم پر از حشره شده بود، آن صحنه بهقدری وحشتناک بود که قابل وصف نیست، خدا را با همه وجودم صدا کردم، انگار نوری در دلم تابید و با خودم همقسم شدم زندگیام را نجات دهم و با امید آشتیکنم. خانهام طبقه چهارم بود و بدون آسانسور، 9 ماهی میشد که از خانه بیرون نرفته بودم. فردای آن شب کذایی تصمیم گرفتم بعدازاین همه وقت از خانه بیرون بیایم. با هر بدبختی که بود خودم را از طبقه چهارم به اول رساندم. نمیدانم چند ساعت زمان برد تا به پایین رسیدم. دستآخر فریاد زدم و از همسایهها کمک خواستم. همسایهها مرا که در آن حال دیدند تعجب کردند. نمیدانستند قطع نخاع شدم. لطفشان را هیچوقت فراموش نمیکنم. کمکحالم شدند. با بقالی محلهمان صحبت کردند و قرار شد من جلوی مغازه سر کوچه دستفروشی کنم. همسایهها هرروز صبح مرا روی دوششان میگذاشتند و از طبقه چهارم پایین میآوردند و شبها هم مرا به خانه میبردند. حالم کمی بهتر شده بود اما هنوز هم نمیتوانستم باور کنم که نمیتوانم روی پاهایم راه بروم. مدتی بعد نوع دستفروشیام را تغییر دادم. ماشین کرایه کردم و در مرکز شهر سیدیهای مجاز و مذهبی میفروختم. نگاههای همراه با ترحم مردمآزارم میداد و برای همین تصمیم گرفتم دستفروشی را کنار بگذارم. وام گرفتم و بعد از خرید دستگاههای تکثیر سی دی فروشگاهی به نام صوت الزهرا راهاندازی کردم. همزمان با ماشین مسافرکشی هم میکردم. امیدم به زندگی بیشتر شده بود. زن و فرزندم به خانه برگشتند و روی خوش زندگی دوباره سراغم آمد.»
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
به فصل خوب زندگیاش میرسد. فصلی که پر از رنگ خداست و وقتی از آن روزهای خوب میگوید گل ازگلش میشکفد و انگار انرژی ده انسان سالم دوپا یکجا در وجودش جمع میشود. آن فصل خوب را برایمان ورق میزند و ثابت میکند که میتوان با فلج بودن و بار سنگین پاهای بیجان، باری از دوش معلولان دیگر برداشت. عهد زیبایش باخدا را مرور میکند و میگوید: «وقتی در اوج ناتوانی، تنهایی و فقر بودم، مورچهها از سر و روی زخم پایم بالا میرفتند و من تنها، توان تکان دادن پایم را نداشتم با خودم عهد بستم اگر روزی توانستم با همین معلولیت و ویلچر نشینی گلیم خودم را از آب بیرون بکشم کمکحال همه معلولان شوم و برایشان قدمی بردارم. مدتی بعد کار و بارم که گرفت و از انزوای معلول بودن بیرون آمدم، تصمیم گرفتم تا ابد پای آن عهد بایستم. روزهای تلخ و ناکامی را که مرور میکردم میدانستم دهها و صدها نفر مثل من هستند که در ناخوشی مطلق به سر میبرند و من باید کمکحالشان میشدم. امید برای معلولانی که قطع نخاع شدهاند واژه غریبی است اما سرگذشت زندگیام میتوانست به معلولان دیگر ثابت کند که فلج شدن پایان زندگی نیست.»
اولین کمک و برکت باورنکردنی زندگی من
اولین کمک همیشه شیرینترین است. یادش میآید. روزی که بعد از مدتها بیپولی یکمیلیون در حسابش بود و وقتی فهمید بندهای از بندههای خدا در اثر تصادف قطع نخاع شده سراغش رفت. «حمیدرضا جابری» از آن روز خوش میگوید: «جوان بود و از گردن قطع نخاع شده بود. دو بچه کوچک داشت. خانهشان طبقه سوم و بدون آسانسور بود. یاد آن روزهای زجرآور زندگی خودم افتادم، حسابم را خالی کردم. همان روز از طریق دوستان و آشنایان گلریزانی برگزار کردیم و من، بانی جمعآوری کمک برای آن معلول شدم و خانهای در طبقه همکف برایش اجاره کردیم و کمکحال زندگیاش شدم. این آغاز کمک کردنها برای معلولانی مثل خودم بود و نمیتوانید باور کنید که خدا چطور پول و ثروتم را دو برابر کرد. بعد از هر کمکی که از حسابم برای قطع نخاعیها و معلولان هزینه میکردم بهطور ناباورانه و از جایی که فکرش را نمیکردم دو برابر آن پول به حسابم برمیگشت.»
مشاور نماینده مجلس و کارآفرینی در دنیای سنگها
در کنار همه دوندگیها برای نجات معلولان قطع نخاعی از غار تنهایی و انزوا، کارگاه کوچکی در اطراف تهران راه انداخت و تعدادی از معلولان که در بدترین شرایط روحی به سر میبردند را در آن مشغول به کارکرد؛ قصه ایثار و مهربانی قهرمان قصه ما پایان ندارد؛ «معلولان قطع نخاعی آدمهای تنهایی هستند، تنها و ناتوان، تعدادشان هم کم نیست. دریکی از مناطق جنوبی شهر تهران انجمن حمایت از معلولان ضایعه نخاعی تشکیل دادم تا از این طریق بهتر بتوانم به مشکلات معلولان رسیدگی کنم، بانک اطلاعاتی از معلولان ضایعه نخاعی ایجاد کردیم. بسیاری از خیران در این انجمن به جمع ما پیوستند و اتفاقات خوبی افتاد. با کمک این مهرورزان برای بسیاری از معلولان اشتغالزایی کردیم، جشن ازدواج برایشان برگزار کردیم، مشکلات این دسته از معلولان مثنوی هفتاد من کاغذ است، با وضع تحریمها و کمبود یک سری از وسایل بهداشتی که از کشورهای دیگر وارد میشود حالا اوضاع بدتر هم شده است. اما با یکجا نشستن و گلایه از شرایط نمیتوان فردا را ساخت. افسردگی یکی از بزرگترین مشکلات روحی است که گریبان بسیاری از قطع نخاعیها را میگیرد، آنقدر پیگیر برطرف کردن معضلات معلولان بودم که چند سال قبل مسئول وقت بهزیستی از من درخواست کرد مشاور یکی از نمایندههای مجلس در فراکسیون معلولان شوم و آن زمان اتفاقات خوبی افتاد و صدای این بچهها را به گوش مسئولان رساندم، خلاصه من هر کاری که فکرش را بکنید کردم تا رسیدم به اینجایی که حالا میبینید، وارد دنیای عجیب سنگها شدم و کارآفرینی را در رشته گوهر تراشی ادامه دادم.»
محصولات کارگاه گهرتراشی آقای معلول جهانی شد
محصولات تولیدی کارگاه جابری دستبهدست چرخیده و نهتنها در شهرهای مختلف ایران که در کشورهای آن ور آبی هم طرفداران زیادی دارد، جابری میگوید: «وقتی در نمایشگاه صنایعدستی وزارت امور خارجه شرکت کردم بسیاری از تولیدات کارگاهم توسط میهمانان خارجی خریداری شد و به خارج از کشور رفت و بعدازآن کلی مشتری آور آبی پیدا کردم، محصولات کارگاه گوهر تراشی در نمایشگاهی در کشور اسپانیا و ترکیه هم عرضه شد. از چند سال گذشته تا امروز بسیاری از معلولان در رشته گوهر تراشی آموزشدیده و صاحب درآمد شدهاند. در این کارگاه به روی همه معلولان باز است، همت از معلولان استادکار شدن با من!»
منبع:فارس