در اینکه باید معلولان ایرانی نیز شناسایی شوند و از نظر درجه معلولیت طبقه بندی؛ جای هیچ حرفی نیست اما آیا نظام اداری سازمان عریض و طویلی مانند بهزیستی توان انجام این کار را دارد و بوروکراسی دست و پا گیر آن، امکانی برای این طبقه بندی فراهم میسازد.
به گزارش ایران سپید در اینکه باید معلولان ایرانی نیز شناسایی شوند و از نظر درجه معلولیت طبقه بندی؛ جای هیچ حرفی نیست اما آیا نظام اداری سازمان عریض و طویلی مانند بهزیستی توان انجام این کار را دارد و بوروکراسی دست و پا گیر آن، امکانی برای این طبقه بندی فراهم میسازد. این سؤال مرا واداشت که بعد از مدت ها به بهزیستی سری بزنم و سراغی از پروندهام بگیرم. هر چند هنوز بر این باور هستم که داشتن یا نداشتن کارت معلولیت نه برای من تفاوتی ایجاد میکند و نه آمار اطمینان بخشی به دست مسئولان میدهد.
مانند بسیاری از مددجویان دیگر سازمان که از ورود به مراکز آن اکراه دارند به سختی خود را راضی کردم که لااقل برای تهیه گزارش به آنجا بروم. از یک سال پیش با تماس تلفنی دنبال پروندهام بودم اما ردی از آن پیدا نمیکردم.
مددکارم میگفت: «خیلی وقته سری به ما نزدهای پرونده ات بایگانی شده».
«حالا چه کار کنم از بایگانی دوباره روی میز شما بیاید»
با لحن تندی گفت:
نمی دانم الآن کدام مرکز رفته.
طی این بیست و چند سالی که به دلیل نابینایی مجبور شدهام لااقل برای گرفتن معرفی نامه و هماهنگی حضور منشی بر سر جلسات امتحانی و از این دست به بهزیستی بروم تا حالا پروندهام چندین و چند بار از این مرکز به آن مرکز فرستاده شده یک زمان همه پروندهها در یک اداره مرکزی جمع بود و سیاست سری بعد اقتضا میکرد ما مددجویان خیلی در شهر آواره نشویم و بهتر است پروندهها را بیاورند نزدیک محل سکونتمان. البته یک بار هم خودم محل زندگیم را عوض کردم و ناچار درخواست انتقال پرونده را به مرکزی دیگر دادم. و اینقدر در این اداره و آن اداره آواره شدم که دیگه توبه کردم و دفعات بعد که خانهام عوض شد برای تغییر آدرس هم مراجعه نمیکردم چرا که در همان یک بار با اینکه خانهام را در تهران جا به جا کرده بودم پروندهام را از شهر تهران به یکی از شهرستان های استان فرستاده بودند!
هر از چند گاهی هم از یکی از دفاتر بهزیستی زنگ میزدند و میگفتند پرونده شما به اینجا انتقال یافته!
هر کسی سر و کارش به کارهای اداری افتاده باشد خیلی خوب از مشقات آن با خبر است و هرگز دلش نمیخواهد آن را دوباره تجربه کند. حال ببینید چه بر سر کسی میآید که نابیناست و مجبور است دردسر پیدا کردن آدرس تا پیدا کردن اتاق این مددکار و مسئول را هم تحمل کند و مرتب هم از کسی بخواهد شمارهای را برایش بخواند و ناچار باشد در سالن و اداره منتظر بماند تا کسی بیاید و کمکش کند تا به اتاق دیگر برود. در کوچه و خیابان هم که همه منتظرند تا سؤالی بپرسی تا بگویند آخه تو چرا تنها بیرون آمدهای باید کسی را همراهت میآوردی!
خیلی وقتها حوصله بحث منطقی با این افراد را ندارم اما اینجا برای همه میگویم که آخه بابا مگه کارهای اداری تو این کشور یکی دو تاست یا مگه ما هم مثل شما کار دیگری نداریم یعنی شما معتقدید ما باید یکی را استخدام کنیم که همیشه همراهمان باشد و ما را این طرف و آن طرف ببرد و نوشتهها را برایمان بخواند. یا بستگانمان به جرم اینکه ما نمیتوانیم باید مرتب همراهمان باشند. مگر یکی دو دقیقه وقت گذاشتن برای یک هموطن چیزی از کسی کم میکند و مگر کمک به همنوع نشانه بلوغ یک جامعه نیست.
خلاصه با این سوابق که گفتم به من حق بدهید به سختی خود را قانع کنم دنبال پرونده بروم. میدانستم پنجشنبهها هم مددکارها کمتر سر کار میآیند و هم مددجوها کمتر مراجعه میکنند و شاید بشود وقت بیشتری برای پیدا کردن پرونده گذاشت. این بود که اول وقت راهی شدم ساعت یک ربع به 9 بود که رسیدم وارد اتاق مددکاری بینایی شدم. مددکاری که اسمش را میدانستم نیامده بود و ظاهراً هم نمیآمد. مددکار دیگری با صمیمیت جلو آمد و گفت من خیلی وارد نیستم تازه به تهران منتقل شدهام صبر کنید ببینم چه باید کرد.
مشغول وارد کردن کد ملی خودم و همسرم در سیستم مقابلش شد. به او گفتم شماره پرونده را تلفنی گرفتهام اما میگویند معلوم نیست کجاست اسم یک مرکز را هم دادند که دیگه اصلاً پروندهای در آنجا نگهداری نمیشه اما سیستم شما هنوز میگه پرونده من آنجاست! در این اوضاع مددکار دیگر هم از راه رسید.
مددکار اول از او پرسید دنبال پرونده شان آمدهاند برای درخواست صدور کارت معلولیت. مددکار رو به من گفت کارت زردت را بده. گفتم چندین سال است نیامدهام کارتم را ندارم. گفت پس نمیتوانم کاری بکنم. گفتم شماره پروندهام را دارم گفت شاید اشتباه باشد گفتم خبرنگارم و آمدهام در مورد سیر پیدا کردن پروندههای مددجویانی که مثل من پرونده شان گم شده که صد البته کم هم نیستند گزارشی تهیه کنم و اینکه شماره پروندهام هم درست است چون تلفنی از همکارتان گرفته ام. لبخندی زد انگار میخواست به من بفهماند هیچ فرقی ندارد و اینکه خبرنگاری هم به تو کمکی نمیکند. گفت حالا چند است کد پرونده را که شنید گفت پیش من که نیست من پروندههایم را میشناسم من هزار و دویست پرونده فعال دارم اگر کسی مراجعه نداشته باشه پروندهاش بایگانی میشود گفتم ببخشید شاید اطلاعات من کم است بهزیستی چه خدماتی به کسانی مثل من میدهد که مجبور باشیم برایش مرتب مراجعه کنیم من نه دانشجو هستم، نه مستمری بگیر، نه از عصای ایرانی استفاده میکنم و نه... گفت: فرقی نمیکند. سالی یکی دو بار باید بیایید سر بزنید. گفتم: یعنی باید مرخصی بگیرم بیایم سلام عرض کنم و بروم. خنده تلخی کرد جوابم را نداد و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقهای گذشت، مددکار اول اتاق بایگانی را زیر و رو کرد اثری از به اصطلاح لاشه پرونده من نبود دنبال پرونده همسرم هم گشت اما آن هم نبود گفتم :مگر شما اطلاعات ما را روی سیستم ندارید گفت :چرا همه اطلاعات هست پرسیدم پس چه نیازی به لاشه پرونده هست؟ گفت :البته به آن نیازی نیست اما باید اینجا باشد بگذریم اصلاً شما باید کمیسیون بروید و فرقی ندارد پرونده باشد یا نه باید آن را از اول تشکیل بدهید.
اینجا بود که فهمیدم این یک سال را برای هیچ دنبال پرونده بوده ام.
اتاقها و سالن از حضور مددجویان خلوت بود و گهگاهی صدایی از سالن میآمد که ببین آب سماور تمام نشه. تو صبحانه خوردی؟
مددکار اول گفت باید صبر کنی همکارم برگردد رفته صبحانه بخوره ساعت یک ربع به ده بود.
پرسیدم ساعت کار واقعی از کی شروع میشه من که گفتهام خبرنگارم وضعم این است وای به حال بقیه. چیزی نگفت دانستم در دل به من حق میدهد. پدری وارد شد برای گرفتن کارت معلولیت فرزندش برای چندمین بار آمده بود اما این بار هم کارت آماده نبود پسرش کم بینا و دانشجوی کامپیوتر بود و خب برای او کارت معلولیت میتوانست معنا داشته باشد چون در دانشگاه مرتب به آن نیاز داشت. پرسیدم چند وقت است درخواست داده اید گفت نزدیک دو سال است گفتم مددکار که میگوید کارت شش ماهه آماده میشود گفت مال ما که نشده و معلوم هم نیست کی آماده میشود و رفت تا بار دیگر که بیاید.
مددکار که ناراحت بود گفت ما اینجا خیلی تحت فشاریم از سویی عواطف انسانی داریم و میخواهیم کار مردم را راه بیندازیم و از سویی بوروکراسی اداری دست و پای ما را بسته نمیتوانیم کاری کنیم این است که مراجعین اغلب ناراضی از اینجا میروند.
بالاخره صبحانه خوردن تمام شد و مددکار آمد و معرفی نامه من را برای کمیسیون نوشت باید برای معاینه چشم نزد دکتری خارج از مرکز میرفتم اما کی، کجا، چه جوری؟ جواب همه پرسشها کاغذ کوچکی بود که به دستم دادند و گفتن زنگ بزن همه چیز را از آنجا بپرس.
باید به اتاق مددکاری معلولان جسمی هم میرفتم تا برگه معرفی به کمیسیون همسرم را هم بگیرم. بگذریم که در سالن خالی مرکز چقدر آزمون و خطا کردم تا در باز اتاقی را پیدا کنم و سراغ مددکار مربوطه بروم. روی صندلی منتظر نشستم تا مددکار وقتش آزاد شود و جوابم را بدهد با همکارش حرف میزد و از اینکه هر روز باید به تلفن ها و مراجعین بگوید کارت آماده نشده و نمیداند چرا آماده نشده گلایه میکرد میگفت:« من در این زمینه مسئولیتی ندارم اما مددجو فقط ما را میشناسد.»
مددکار میگفت اعتبار این کارت ها چهار ساله است و باید دوباره کمیسیون برگزار شود و درجه معلولیت اندازهگیری شود با این احتساب ظاهراً هنوز کارت معلولیت کمیسیون اول به دستت نرسیده باید برای کمیسیون دوم اقدام کرد.
کار من راحتتر بود خودم باید نزد دکتر میرفتم اما ظاهراً معلولان جسمی باید هم پیش دکتر خودشان میرفتند و معرفی نامه میگرفتند و هم در نوبت میماندند تا روزی روزگاری با آنها تماس بگیرند و برای کمیسیون دعوتشان کنند. از اتاق بیرون آمدم کسی نبود که در خروج را نشانم بدهد جلوتر از اتاقی صدای چند نفر میآمد ظاهراً مشغول بنایی بودند به تنها اتاقی که با شنیدن صدا در آن را پیدا کرده بودم؛ وارد شدم کمک خواستم اما جوابی نشنیدم درخواستم را دو سه بار تکرار کردم باز هم کسی پاسخی نداد، شاید... بیرون آمدم شانس با من بود مددکاری از اتاق بیرون آمد و در خروج را نشانم داد تازه شروع کار بود و تا خانه از این اتفاقات بسیار میافتاد پس ناراحتی نداشت، باید روز دیگری برای معاینه میرفتم. روز دیگری جواب را اینجا میآوردم. و چند ماه و شاید چند سال را هم پیگیری میکردم تا کارت معلولیتم را بگیرم و تازه اول کار است که ثابت کنم نابینا هستم.