به گزارش ایران سپید به نقل از ایران:
اپیزود اول
«انگار سالهاست توی یک سلول تنگ و تاریک حبس شدهام، نمیتوانم جایی را ببینم؛ حتی یک سر سوزن نور به چشمم نمیتابد. تنها راه فرار و آسودگی برای من خواب است. رنگها، دوستان و فامیل و هر چیزی را که زمانی به آنها علاقه داشتم توی خواب میبینم. رنگی هستند مثل آن زمان که چشم
داشتم.»
محمد خضرپور 37 سال دارد. 13 سال پیش نزدیکی نوار مرزی «قاسمرش» سردشت درحال هرس شاخههای انگور بود که دنیا برایش تیره و تار شد. پایش روی مینهای به جا مانده از جنگ و ناامنی شمالغرب کشور رفت. محمد 13 سال است که خانهنشین است اما حالا میخواهد ادامه تحصیل دهد، زبان انگلیسی یاد بگیرد و از زندگی آدمهایی مثل خودش که از جنگ زخم خوردهاند، کتاب بنویسد.
محمد را ساعت 6 صبح و در جنگلهای بلوط و زیر نمنم باران بهاری در نزدیک نوار مرزی میبینم. جوانی میانه قد، درشت هیکل با موهای سیاه پرپشت و عینک دودی. همه چیز به یک تابلو نقاشی زیبا میماند؛ تابلویی از درختان پرشاخ و برگ بلوط و زمین سبز و مردی با لباس کردی، عصا به دست درحال بازگشتن از باغ به روستا. با عصای سفیدش راه را پیدا میکند. گاهی هم میایستد و گوش میدهد به آواز بلبلها که از دل و جان میخوانند.
میگوید هروقت از سردشت به روستا میآید، بعد از نماز صبح میزند به دل جنگل و با تصور دوباره زیباییهایی که سالها پیش دیده، قدم میزند و به آواز پرندگان گوش میدهد: «رودخانه «زاب کوچک» باغم را دو قسمت کرده. تصمیم داشتم آن قسمتی را که درختانش از بین رفته بود، دوباره آباد کنم. چند هفتهای روی زمین کار میکردم. ساعت نزدیک 5 عصر، وقتی داشتم خاک را با بیل زیر و رو میکردم، انفجار شدیدی رخ داد و من هیچ چیز نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم که توی بیمارستان بودم. از آن روز دیگر ندیدم.»
او از زمانی که نابینا شد به گفته خودش 6 سال همراه پدر و برادرش دوید تا بتواند ثابت کند روی زمین خودش درحال کار بوده. آن هم با همراه داشتن صورت سانحه، صورتجلسه مرزبانی و گواهی پزشکی قانونی. پس از اثبات این موضوع او را جزو جانبازان جنگ تحمیلی به حساب آوردند. اما برای کسی که 24 سال همه چیز را میدیده، زندگی با چشمانی که دیگر نمیتواند ببیند چگونه میتواند باشد؟ محمد از زندگیاش میگوید: «تا چند سال پیش که ازدواج نکرده بودم، خانهنشین بودم و از افسردگی شدید رنج میبردم. برای من که از صبح تا شب بیرون از خانه بودم و در دل طبیعت کار میکردم، نابینا شدن به معنی پایان زندگی بود. انگار مرا از دنیایی بزرگ و پر از رنگ جدا کرده بودند و توی سلولی تنگ و تاریک حبس کرده بودند. هیچ چیزی نمیتوانست خوشحالم کند.
بعد از ازدواج و زمانی که پسرم به دنیا آمد زندگیام به کلی تغییر کرد. امیدوار شدم به آینده. توی تلگرام گروهی داریم که آنها هم نابینا هستند. هر روز درباره موضوعات امیدوارکننده باهم حرف میزنیم. البته الان که به مشکل برخورده. به هرحال میخواهم درسم را ادامه بدهم و زبان انگلیسیام را تقویت کنم.»
- چطور میتوانی توی جنگلی به این بزرگی پیادهروی کنی و گم نشوی؟
- همه جای این جنگل را مثل کف دست بلدم. میدانم کجا سراشیبی و کجا پرتگاه است. البته مردم هم اگر ببینند کمکم میکنند.
- نمیترسی زمان پیادهروی دوباره پاهایت روی مین برود؟
- انشاءالله اتفاقی نمیافتد، خدا حواسش به من هست. باید بگویم بیشتر زمینها همینطوری هستند. برای خنثی کردن نیامدند. یکسری از مناطق سردشت خنثی و پاکسازی شده ولی اینجا نه.
به گفته محمد او دومین نفری است که هر دو چشمش را در این روستا از دست داده است و چند نفر دیگر از همروستاییهایش دست و پایشان را در طول این سالها روی مین جا گذاشتهاند.
اپیزود دوم
«روی زمینهایم توی باغهای انگور وحشی کار میکردم که انفجار شدیدی چشمانم را سوزاند. وقتی کلنگ را به زمین کوبیدم دیگر چیزی نفهمیدم. 23سال است که زن و بچه و حتی نوههایم را ندیدهام. خیلی دوست دارم حتی برای یکبار هم شده صورت نوههایم را ببینم؛ اما حیف...»
اسماعیل نیکفر 61 ساله هنگام باغبانی در منطقه «رزان» که از زمان جنگ آلوده به مین است چشمانش را از دست داده. او به دکتر روستای «مزرعه» مشهور است. پیش از اینکه کلنگش به مین بخورد هر کدام از اهالی منطقه قاسمرش که نیاز به پانسمان یا تزریقات داشتند او این کار را برایشان انجام میداد. سررشتهای از معالجه و درمان هم در چنته دارد.
کاک اسماعیل را نزدیک خانه باغش ملاقات میکنیم. مردی بلند قد که 60سالگی و نابینا شدنش او را از پا نینداخته است. اصرار میکند به خانهاش برویم و صبحانه را میهمانش باشیم و بعد از خودش بگوید. میگویم دوست دارم درحال پیادهروی با او همکلام شوم.
او تاریخ حضور منافقان، کومله و دموکرات را در این منطقه بخوبی در ذهن دارد. درباره آلوده بودن مرزها به مین، میگوید: «پیش از شروع جنگ، منافقان در این منطقه فعالیت زیادی داشتند، ایستگاه رادیویی راهاندازی کرده بودند و برنامه و مصاحبه و سخنرانیهایشان را برای مردم غرب و شمالغرب پخش میکردند. بقیه احزاب مثل کومله و دموکرات هم یک زمانی در این منطقه حضور داشتند ولی با آمدن نیروهای نظامی مثل ارتش و سپاه مجبور به تخلیه شدند. هنگامی که منافقان میخواستند از اینجا بروند توی مرز مینگذاری کردند. باید بگویم منطقه مرزیمان چندبار در دوران درگیری و جنگ از سوی دشمن و حتی نیروهای خودی برای جلوگیری از ورود دشمن مینگذاری شده و متأسفانه در طول این سالها بخش بسیار اندکی از مرزها از شر مین پاکسازی شده.»
صورت و بدن کاک اسماعیل پر است از رد زخمهای کهنه ترکشهای مین. او برخلاف دیگر کسانی که چشمانشان را از دست داده و خانهنشین شدهاند هر روز برای پیادهروی به دل طبیعت میزند. کاک اسماعیل میگوید میتواند به روستاهای دیگر هم برود. او از بیخوابی شدید رنج میبرد. در مصاحبه کوتاهمان بارها به این مسأله اشاره میکند:«23سال است وضعیتم اینجوری است. شبها از شدت فکر و بیحوصلگی خوابم نمیبرد. 23سال است که همه جا برایم تاریک تاریک است. عزیزانم را نمیتوانم ببینم. خودتان را چند دقیقه جای من بگذارید. تا دیروز زن و بچه و دوست و آشنا و هر چیزی را که دوست داشتم و نداشتم، میدیدم و حالا جز سیاهی چیز دیگری نمیبینم. 23 سال است توی این وضعیت گرفتارم ولی سعی میکنم پیش خانوادهام مشکلات را بروز ندهم که ناراحت نشوند. 3 تا نوه دارم. وقتی میآیند اینجا، خانه را بهم میریزند. دوست دارم یکبار هم شده آنها را ببینم.»
به زور تعارف میکند که امروز را در خانهشان بمانیم: «من با قلبم میتوانم شما را ببینم. شما مسافر و میهمان هستید و خسته. باید یک روز هم در خانه من بمانید.»
اپیزود سوم
«جنگ تازه تمام شده بود. کسی نمیتوانست کشاورزی و باغداری کند. نیروهای نظامی هنوز توی این منطقه حضور داشتند و کلی پاسگاه و برجک هم روی زمینهایمان زده بودند. من درحال چراندن گوسفندها بودم که روی مین رفتم. روی زمین افتادم. پاهایم داغ داغ شده بود و میسوخت. وقتی سعی کردم خودم را از زمین بلند کنم دیدم پاهایم سرجایشان نیستند.»
عثمان جهان پسند 55 ساله است و از دار دنیا باغ انگور کوچکی دارد نزدیکی پاسگاه مرزی. به زور میتواند خودش را برساند سر زمینش. تا 21 سال پیش او را جانباز جنگ به حساب میآوردند ولی یکدفعه حقوق و مستمریاش را قطع کردند. به او گفتند که قوانین و شرایط تغییر کرده است.
عثمان را پیش از اینکه سراشیبی تند باغش را بالا برود، ملاقات میکنیم. برخلاف همروستاییهایش ریزجثه است. از ظاهرش معلوم نیست که پاهایش را از دست داده است. روی زمین مینشیند. پاچههای شلوار کردی را بالا میزند و پاهای مصنوعیاش را باز میکند.
او درباره مشکلات بعد از نقص عضوش چنین میگوید: «سال 68 کنار پایگاه تخلیه شده، گوسفند میچراندم که رفتم روی مین. مرا بردند بیمارستان مهاباد. دو هفتهای بستری بودم. بعد از مدتی با کلی دوندگی جانباز 60درصد شدم ولی 3 سال بعد گفتند که دیگر جانباز نیستی. صورت سانحه و گواهی پزشکی قانونی را هرجایی که میتوانستم، بردم ولی قبول نکردند. راستش من نه سواد درست و حسابی دارم و نه آشنایی دارم که پیگیر کارهایم شود. چند سال رفتم دنبال کارم ولی نتیجهای نگرفتم و کلاً بیخیال شدم. سوابقم هنوز هم توی بیمارستان مهاباد موجود است.»
به گفته اهالی روستا وضعیت زندگی کاک عثمان تعریفی ندارد. تا چند سال پیش مجبور بود برای نان درآوردن هر روز با تیشه به جان سنگهای بزرگ بیفتد و چیزی از آن درست کند برای فروش. همسرش هم هموفیلی داشته و هر هفته او را پیش دکتر میبرده. 5 سال پیش او را هم از دست داده است.
اپیزود چهارم
15 سال بیشتر نداشت که یکی از پاهایش را از دست داد. او هم مثل بیشتر آدمهای این منطقه پایش را در باغ انگور از دست داد. باغهایی که 5- 4 کیلومتری با نقطه صفر مرزی فاصله دارند.
خضر عبداللهی 33 ساله، بقالی کوچکی در روستای مزرعه دارد. وقتی راه میرود پای راستش میلنگد. جنگ به او هم زخم زده. خضر از خودش حرفی نمیزند از کسانی میگوید که قطع عضو یا نقص عضو شدهاند ولی به هر دلیلی نتوانستهاند جانبازی بگیرند:«بیشتر مناطق مرزی اینجا آلوده به مین است. توی روستایمان و حتی روستاهای دیگر بعضیها جانبازیشان مورد موافقت قرار نگرفت. خب کسی که چشم و دست و پایش را از دست بدهد، نمیتواند کار کند و مشکلات زندگیاش چند برابر میشود.
خواسته من و بقیه اهالی از مسئولان این است که چارهای برای این مشکل کنند. نمیشود تا ابد این مینها توی زمینهایمان باقی بماند. 30 سال است جنگ تمام شده ولی هیچ فکری برای این مینها نکردهاند. نمیشود هر از گاهی یکی از اهالی دست و پا یا چشمش را از دست بدهد و برای اثبات اینکه توی زمین خودش بوده، چند سال از این اداره به آن اداره سرگردان شود.»
نکتهای که در چند روز حضورم در مناطق مرزی دستگیرم میشود این است که اگر کسی درحال کولبری یا انتقال کالا از آن طرف مرز پایش روی مین برود معلولیت و نقص عضو او مورد قبول سازمانهای مسئول نیست مگر آنهایی که توی زمین خودشان و با فاصله چند کیلومتری از نوار مرزی روی مین رفتهاند.
مردم مناطق مرزی سردشت همانند مردم خوزستان، کرمانشاه و ایلام زخم خورده جنگند؛ جنگی که مینهایش با گذشت 30 سال هنوز از آنها قربانی میگیرد. مردم سردشت هنوز حمله شیمیایی ارتش بعث عراق را فراموش نکردهاند و با رنج عوارض به جای مانده از آن زندگی میکنند. این سرنوشت تلخ سردشتیهاست؛ جنگ، شیمیایی، مین و کولبری.
حمید حاجی پور