کد خبر: 12339
حاشیه های همایش جامعه بینا؛ شهروند نابینا
امسال من و همسرم نیز برای شرکت در سومین همایش بزرگ جامعه بینا ؛ شهروند نابینا که در کاشان برگزار میشد، دعوت بودیم. هم برای رونمایی از کتابمان و هم به دعوت استاد صادقینژاد برای کلید زدن بخشی با نام "تجربه زیستی نابینایان" .

به گزارش ایران سپید دو دوست دیگر همسفر ما بودند راننده مدام خطابش خانم دکتر بود و من که از به کار رفتن این واژه، ناراحت میشدم به او گفتم :"تو این جمع فقط یک دکتر داریم و او هم آقای دکتر خواجه حسینی است " و نگفتم که از بخت بد، او هم کارشناس سازمانی است که اصلا درکی از دکترا و تجارب  ارزنده اش ندارد و علیرغم شایستگی، بسیار محدود مانده است. از همانجا دکمه ضبط صوت مغزم را زدم تا همه چیز را به خاطر بسپارم.ویژگی من این بود که به دلیل حضور نداشتن در جمعهای بزرگ نابینایان چهره و صدای شناخته شده ای برای نابینایان و همراهان آنها نبودم. این کار من را راحت میکرد. وارد کاشان که شدیم در محل مهمانپذیر اساتید دانشگاه کاشان ؛ دیدم اینجا همه را دکتر صدا میکنند. این یا ویژگی مردم کاشان بود یا نابینایان کاشانی خود را در این حد لیاقت به دیگران اثبات کرده بودند. همسرم کم کم خاموش میشد و من متوجه میشدم که غرق بررسی روابط بین نابیناهاست. در همان دقایق اولیه متوجه حضور دوستانی شدم که مدتها همدیگر را ندیده بودیم.چه شور و شوقی بین ما جاری بود. . در جا و مکان خود که مستقر شدیم باید به داد دل آزرده همسرم میرسیدم. با بغض میگفت:" من نمیفهمم شما همه با هم دوستید همه در کنار هم ایستاده اید و از جلوی هم میگذرید اما متوجه حضور همدیگر نمیشوید و تا کسی اعلام حضور نکند و فرد بینایی پیدا نشود وضع همینطور است. بعضی وقتها هم از کنار هم میگذرید. . چرا اینططور است؟ "

از مشکلات هدایت این جمع نابینایی نمیگویم چون هر کس کار اجرایی کرده باشد خوب میداند پذیرایی از چنین جمعی بسیار سخت است. صبح اول اما مراسم صبحانه خوردن خیلی جالب بود و نمیتوانم از آن بگذرم . صبحانه به سبک سلف سرویس ؛ سرو شد. وارد سالن که شدیم خیلیها پشت صندلی بیخبر از این ماجرا منتظر بودند کسی صبحانه شان را بیاورد . آنهایی که میدیدند یا کمی بینایی داشتند کم کم فکری به حال خود و نابینایان اطرافشان میکردند و این وسط چند نفری مثل همسر من احساس مسئولیت اجتماعیشان گل کرده بود و راه افتادند تا به داد بقیه برسند . این بود که ما جزو آخرین کسانی بودیم که از سلف خارج شدیم. البته گروهی که برای همراهی نابینایان آماده شده بودند ؛ کم نبودند اما خب؛ خیلی با این فضا آشنا نبودند در این میان وضعیت آقایان همدل بهتر بود و بیشتر به داد بچه ها میرسیدند. شاید هم اعتماد به نفس خانمهای همدل کمتر بود که از مواجهه با نابینایان پرهیز داشتند .البته تا حدی به آنها حق میدادم واقعا نمیشد فهمید مهمانها چقدر می بینند . خود من وقتی برای خوردن شام به به باغچه رستوران سنتی رفتیم به این مسئله پی بردم . مسیر حرکت سخت و ناهموار بود و همراه با پله های کج و معوج. موقع برگشت گویا برق برای لحظاتی قطع و وصل شد و صدای فریاد بچه ها به آسمان بلند شد . من که اصلا متوجه رفتن برق نشده بودم آنجا متوجه شدم اکثر بچه ها با آن نور میتوانستند جلوی پایشان را ببینند این را نگفتم که نابیناها از 21 شهر کشور دور هم جمع شده بودند گاه از شهرهای مختلف یک استان آمده بودند و از حضور هم خبر نداشتند و آنجا به هم میرسیدند و بحث و گفتگو گرم میشد و گاه از دیگران میشنیدند که دوستان هم استانیشان هم هستند. دوستانی از اردبیل، تبریز، بروجرد همدان ؛ سبزوار ؛ شیراز، ارسنجان ؛ ؛ قزوین ، آبادان، اصفهان؛ کاشان و .. ..

آنها که کمبینا و نیمه بینا بودند خودشان توی جمع راه می افتادند و هر که را میخواستند پیدا میکردند و آنها که نابینا بودند به دنبال کسی که آنها را به دیگری برساند از آن جمله آقای فلاح را چند باری دیدم که دنبال آقای معینی میگشت و آخرش نفهمیدم همدیگر را دیدند یا نه؟ برایم جالب بود که علیرغم همه اشتیاقی که بین بچه ها بود به راحتی میشد کلونیهای نابینایی را پیدا کرد که نمیخواستند با هم ارتباط بگیرند که اغلب مسئولین تشکلهای نابینایی و نخبگان آنها بودند . کاش هم ؛ زمان این همایش اجازه میداد و هم این خواسته در بین همه ایجاد میشد که بیش از جدایی و دوری ؛ دور هم و متحد باشیم و از دستاوردهای یکدیگر لذت ببریم و آنها را حمایت کنیم نه تکفیر و حسادت. از نکته های جالب دیگر افتتاحیه هم حضور یکی از مسئولین بود که زحمت آمدن به کاشان را به جان خریده بود و با ذهنی پر از سوال و معما حرف میزد از مشاهده خود در سلف هنگام صرف صبحانه میگفت که متعجب شده بود یک جمع نابینایی توانسته خودش کار خود را پیش ببرد و از نا آشنایی همکاران روانشناس خود می گفت که از ظرافتهای ازدواج نابینایان چیزی نمیدانند اما با این همه سوال قدری درنگ نکرد تا حرفهای نابینایان را بشنود که خود به سوالات او پاسخ میدادند و با ذهنی پر سوالتر از همایش رفت . او و مسئولی که از بهزیستی آمده بودند هرگز نخواهند فهمید  چه دانشگاهی را از دست دادند . مقالاتی که در زمینه خانواده و تشکیل و تحکیم آن در بین نابینایان ارائه شده بود تا کارگاههای فرزندپروری ؛ جهت یابی و حرکت ؛ مواجهه خانواده با نابینایی و ازدواج که توسط خود نابینایان ارائه شدند. از ناآشنایی همدلان با راهنمایی افراد نابینا گفتم از فداکاری دبیر اجرایی همایش خانم هاشمی هم بگویم که هنگام خروج از باغ فین برای امن کردن مسیر حرکت بچه ها خود و جمعی را کنار گودالی ایستانده بود تا نابینایان در آن نیفتند . از باغ فین تا باغچه رستوران ؛ که قرار بود فاصله کمی از هم داشته باشند بزرگترین حماسه حضور نابینایان در خیابان را شاهد بودیم. که با صدای همدلان و خانم هاشمی متوجه جوی و خیابان و پله و گودال میشدند . خانم نیکخواه دبیر علمی همایش را هم یادم نرود که همه جا در بین بچه ها حضور داشت و از نزدیک به مشکلات رسیدگی میکرد اما او و دوستانش باید این را خوب بدانند که همایش دو سال دیگر آنها که قرار است بین المللی برگزار شود به این راحتیها نمیگذرد و همدلانی که او گرد آورده است به آموزش نیاز دارند. از مراسم اختتامیه و اهدای تقدیرنامه ها و هدایا نگذریم که خود بسیار جذاب بود. . همسرم میگفت:" نمیدانی چهره دکتر زراعت رئیس دانشگاه و آن مسئول دیگر وقتی میخواستند از نابینایان تقدیر کنند چقدر حیرت زده بود. آنها مانده بودند چگونه به بچه هایی که از سن بالا میروند کمک کنند خب میتوانستند دست آقایان را بگیرند ولی وقتی خانمها میآمدند، کسی نبود که آنها را روی سن رو به جمعیت بایستاند. راست میگفت من هم روی سن دقیقا یک بار دور خودم چرخیدم و آخرش نفهمیدم هدیه ام را که میگیرم رو به جمعیت هستم یا پشت به آن . هر چه بود من و خانم نیکخواه که هدیه را به من داد در یک جهت ایستاده بودیم. مانند همه تالارهای دیگر پله های این سن هم برای بالا رفتن صندلی چرخدار مانع ایجاد میکرد و این بار ترانه میلادی "گرافیست  بسیاری از کتابهای نابینایان " بود که برای دریافت تقدیرنامه خود تا پای پله ها آمد و از همانجا به جمع سلام فرستاد. اما دو نکته در این سفر بیش از هر چیز به یادم خواهد ماند وقتی بعد از میزگرد تجربه های زیستی و گفتن از تجارب زندگیم؛ به میان جمع آمدم گروهی از دخترکان کاشانی یا نمی دانم کجایی، خود را به من رساندند و در بین این پا و آن پا کردن برای اینکه با من همصحبت شوند  با خنده ای شیطنت آمیز پرسیدند شما چه جوری با یک بینا ازدواج کردید؟ متحیر مانده بودم که تمام صحبت من این بود که الگوی خوبی برای ازدواج نابینا با معلولان دیگر یافته  و تجربه کرده ام و آنها در این میان تنها متوجه بینایی همسر من شده بودند پاسخشان را دادم که آشپزی و خانه داری یاد بگیرید و از خانه خارج شوید و کاری انجام دهید بقیه چیزها حل میشود و در این فکر ماندم که چه کرده ایم و چه باید بکنیم تا خودمان حرف خودمان را بشنویم بماند اینکه مسئولان حرفمان را بشنوند و بفهمند. ما باید از خودمان شروع کنیم تا بعد از مسئولان بخواهیم . و نکته دوم این که یکی از دوستان سبزواری وقتی همصحبت شدیم به من گفت: میزگرد را ضبط کردم و بلافاصله برای گروه دوستان نابینایم فرستادم. برای  من جای خوشبحتی بود که فضای مجازی و سرعت عمل در انتقال اخبار در آن در بین نابینایان هم جای خود را باز کرده و این نوید دهنده سطح بالای آگاهی در روزهای پیش رو در میان همنوعانم است .

. دیگر بگذریم از آنچه همسر جان به عنوان یک ناظر غیر همنوع ؛ از خوبی یا احیانا انتقاد به ظاهر و رفتار نابینایی می گفت و آنکه چه باید کرد این جمع بهتر شکل بگیرد که سخن به درازا میکشد. امیدوارم سالها شاهد این جمع پرشور باشیم و هر روز بیشتر به ثمرات این جمعها پی ببریم . کباری

Page Generated in 0/0040 sec