قلهها چشم به راه من هستند + فایل صوتی
وقتی در سه سالگی کنجکاوانه در دلمیتهای آلپ بازی میکرد، فکرش را هم نمیکرد درست چهار دهه بعد، در بلندترین نقطه قطب جنوب بایستد، جایی که اعتقاد دارد تنها نقطهای در کره زمین است که هیچ صدایی از آن به گوش نمیرسد.
|
به گزارش ایران سپید «Andy Holzer» یک مرد 50 ساله نابینایزاده اتریش است. نمیگویم اهل اتریش، چرا که او اهل جایی نیست. خوب که صفحات زندگیاش را ورق بزنی، میبینی که اهلیت دنیا را به نامش زدهاند. سرگذشتش را که میشنویم، ناخودآگاه آن بیت خواجه را واگویه میکنیم که: «شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز، نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست». از کودکی شیدای صخره و کوهستان بوده و درست در سنین پختگی که همه الکهایشان را میآویزند تا از اندوخته سالهای جوانی بهره ببرند، عشق روزهای جوانی وادارش میکند پیشه و خانه را رها کند و بزند به دل رفاقت و رقابت با سنگهای سرد کوهستانهای سر به آسمان ساییده. از البروس در روسیه در مجاورت قطب شمال گرفته تا فتح وینسون در قطب جنوب، از مککینلی در آلاسکا گرفته تا فتح آکونکاگوا در آرژانتین و از کلیمانجارو در آفریقا تا کارستنز پیرامید در اقیانوسیه، همه و همه او را به نابغهای بیمثال در هستی بدل کرده است. همانند اندی، تنها یک نابینای دیگر روی کره خاک زندگی میکند که این گونه خطر را به جان میخرد و به اعتبار طنابی که به دور تن پیچیده، در ارتفاع چند صد و گاه چند هزار متری از سطح زمین، به اتکای پنجههای پولادینش به جنگ با صخرهها میرود. همین منحصر به فرد بودنش هم او را به سوژه ناب مستند سازان بدل کرده است. در روزهای گذشته، به بهانه نمایش یکی از مستندهایی که از زندگیاش ساخته شده در موزه هنرهای معاصر، به تهران آمده بود و در یک عصر سرد پاییزی، میهمان ما شد و به گپ و گفتی مفصل با او نشستیم. آنچه میخوانید، بخشهایی است از گفتوگوی دو ساعت و نیمه ما با این اسطوره نابینا.
چه عاملی باعث شد از میان ورزشهای مرسومی که برای نابینایان در دنیا وجود دارد، به سراغ ورزشی بروید که کمتر نابینایی به آن میپردازد؟
من در منطقه دلمیت اتریش به دنیا آمدهام. در یک روستا با جمعیتی بالغ بر 300 نفر که اطرافش را کوه و جنگل احاطه کرده است. من هم مثل هر انسان دیگری نیازمند آن بودهام که بتوانم محیط اطرافم را کشف کنم. برای انسان نابینایی که محیط اطرافش پر است از کوههای مرتفع، راهی بجز فتح آن کوهها برای اکتشافشان باقی نمیماند.
پس، اصلیترین دلیل پرداختن شما به کوهنوردی، به دنیا آمدن در کشوری بوده که بیش از دو سوم خاکش را کوهها و مراتع تشکیل داده است؟
شاید مهمترین دلیل برای علاقهام به کوهنوردی همین باشد. من هم مثل هر انسان دیگری دوست داشتم درباره محیط پیرامونم اطلاعاتی به دست آورم و از آنجا که نمیتوانستم این اطلاعات را از طریق بینایی کسب کنم، مجبور بودم از حواس دیگری مثل بویایی یا شنوایی برای این منظور کمک بگیرم.
غیر از شما، شاید تنها یک نابینای دیگر روی کره زمین وجود داشته باشد که کوهنوردی را به صورت حرفهای دنبال میکند. مطمئناً در این مسیر با چالشهای زیادی مواجه بودهاید. از این چالشها برای ما بگویید و توضیح دهید که آیا این مشکلات در شروع کار موجب دلسردی شما نشدند؟
نخستین جرقههای علاقه من به کوهنوردی در سه سالگی زده شد. با پدر و مادرم به کوهپیمایی میرفتم و بسختی تلاش میکردم تا به آنها بفهمانم چطور میتوانند یک کودک سه ساله نابینا را در کوهستان راهنمایی کنند. کم کم متوجه شدند که من در سطوح صخرهای خیلی راحتتر از زمینهای شیبدار حرکت میکنم. چرا که در میان صخرهها، میتوانستم همزمان از دستها و پاهایم برای مسیریابی بهره بگیرم. در حالی که در سراشیبیها مجبور بودم فقط روی دو پا حرکت کنم. 20 ساله که شدم، کوهنوردی را به شکل حرفهایتری پی گرفتم و در این مقطع، یکی از پیچیدهترین مشکلاتی که با آن مواجه بودم، پیدا کردن همنوردی بود که به یک صخرهنورد نابینا اعتماد کند و با او همطناب شوم. برای فائق آمدن بر این مشکل، روشی را برای خودم ابداع کردم که نامش را «آموزش معکوس» گذاشتم. بر اساس این روش، به جای آنکه فرد بینا راهنمای من در مسیرها باشد، این من بودم که به او آموزش میدادم که چطور باید یک فرد نابینا را در کوهستان راهنمایی کند. من فکر میکنم یکی از نقاط ضعف بسیاری از نابینایان، ضعف اعتماد به نفس است. آنها فکر میکنند همیشه باید مورد کمک و راهنمایی قرار گیرند. این در حالی است که نابینایان خود میتوانند شیوه مواجهه دیگران با خودشان را رقم بزنند.
آیا شما هم به رسم مألوف کوهنوردی حرفهای را با فتح بلندترین قله کشور خودتان آغاز کردید؟
پاسخ این سؤال شاید ناامیدتان کند. من اعتقادی به فتح قلههای مرتفع ندارم. توضیح درستتر شاید این باشد که کلاً من علاقهای ندارم کاری را انجام دهم که دیگران از من انتظار دارند. من فقط دست به انجام کارهایی میزنم که به آنها علاقه دارم. در مورد کوهنوردی هم همینطور بود. برخلاف سلیقه عمومی که همه به دنبال صعود به قلههای مرتفع و اسم و رسمدار هستند، من سعی کردم به سراغ قلههایی بروم که صعود به آنها، نیازمند کار فنی بیشتر باشد. به جای صعود به قلل مرتفع، به سراغ دیوارههایی رفتم که صعود به آنها بسیار دشوارتر از صعود به قلل نامآشنا و مرتفع بود. من اعتقاد دارم وقتی به دنبال علایق خودم میروم، زودتر به اهدافم میرسم تا زمانی که آنطور که جامعه از من انتظار دارد رفتار کنم. جامعه قطعاً از من در جایگاه یک کوهنورد نابینا انتظار دارد حد اقل مرتفعترین قله کشور خودم را فتح کنم اما من ترجیح دادم کاری را انجام دهم که به آن علاقه دارم.
نخستین موفقیت خودتان در عرصه حرفهای را کدام صعود میدانید و از آن موفقیت چه حسی به شما دست داد؟
با آنکه شاید جزو معدود انسانهایی باشم که مرتفعترین قلل دنیا را لمس کرده، هنوز هم معتقدم بزرگترین موفقیتم زمانی رقم خورد که توانستم در 9 سالگی بر صخرهای در یکی از کوههای اطراف خانه کودکیهایم صعود کنم. تا آن زمان، هرچه که بود فقط کوهپیمایی به حساب میآمد اما آن اتفاق به من اثبات کرد که من هم میتوانم از جنگ با صخرههای سرد، موفق بیرون بیایم. این اتفاق مهمترین رخداد زندگی من است چرا که آینده من با آن رقم خورد. البته میان نخستین صخرهنوردی من در کودکی و نخستین صعود حرفهای در زندگی، 34 سال فاصله افتاد اما پس از آن من تصمیم گرفتم در حد بضاعتم مثل آدمهای عادی زندگی کنم. به دنبال راهی برای امرار معاش رفتم و مدتها در جایگاه یک فیزیوتراپ مشغول به کار شدم. این شد که بین نخستین صخرهنوردی و نخستین صعود حرفهای، 34سال فاصله افتاد. البته در طول این 34سال هم به دور از هیاهوی رسانهای برای خودم کوهنوردی میکردم اما در 43سالگی بود که احساس کردم میتوانم به دنبال عشق همیشگیام بروم و شغلم را رها کردم و کوهنوردی را به طور حرفهای آغاز کردم. از آنجا بود که زندگی تازه من آغاز شد و حالا هفت سال است که به شکل تخصصی کوهنوردی میکنم.
شما بهعنوان یک فرد نابینا چطور توانستید تکنیکهای تخصصی صخرهنوردی را بیاموزید؟
پیشتر گفتم که پدر و مادر من کوهنورد نبودند اما مثل بسیاری از اطرافیانم عاشق کوهستان بودند. با آنها تجربیات فراوانی کسب کردم اما اصل آموزش من بعد از آشنایی با «هانس» رقم خورد. 22 ساله بودم که با «هانس» آشنا شدم و در طول 10سالی که با هم صخرهنوردی میکردیم تکنیکهای فراوانی را از او آموختم. البته تکنیکها را از «هانس» فرا میگرفتم و با آزمون و خطا، با شرایط نابینایی خودم مطابقت میدادم. این روند تا 10سال ادامه داشت و در طول این دهه، با همنوردان مختلفی صخرهنوردی کردم و بارها بهعنوان سرگروه تیم، صعودهای مختلفی انجام دادم.
شما بعد از «اریک ویهنمایر امریکایی» که نخستین نابینایی است که موفق به فتح مرتفعترین قلل هفت قاره دنیا شده، تنها نابینایی هستید که توانستهاید غیر از اورست، شش قله دیگر را صعود کنید. نخستین این قلهها کدام است و آیا از آغاز تصمیم به فتح قلل هفتگانه داشتید یا اینکه بعد از فتح قله اول این تصمیم را گرفتید؟
تازه کوهنوردی حرفهای را شروع کرده بودم که یکی از کانالهای تلویزیونی اتریش تصمیم گرفت فیلمی مستند درباره من بسازد. آن زمان فکر میکردم من تنها نابینایی در دنیا هستم که کوهنوردی میکند اما وقتی به محل فیلمبرداری رفتم فهمیدم که در سر تا سر کره خاکی، یک نابینای دیگر هم هست که مثل من به طور حرفهای کوهنوردی میکند و آن فرد کسی نبود جز «اریک ویهنمایر». من این اتفاق را یک شانس بزرگ میدانم. چرا که باعث آشنایی من و اریک شد. همانجا بود که با اریک تصمیم گرفتیم خارج از اروپا کوهنوردی کنیم و از آن زمان برای نخستین صعود خارج از اروپا برنامهریزی کردم و به همراه اریک آماده صعود به کلیمانجارو شدیم. این اتفاق، نقطه عطفی در زندگی من به حساب میآید. من رهسپار آفریقا و کوه کلیمانجارو شدم. جایی که هیچ وقت تا آن زمان تصورش را هم نمیکردم که روزی پایم به آنجا برسد. در کلیمانجارو بود که فهمیدم چیزی با عنوان «قلل هفتگانه» وجود دارد و لمس دنیای متفاوت آفریقا نیروی محرکم بود تا سایر قلل هفتگانه را هم فتح کنم و تا امروز که با شما گفتوگو میکنم، توانستهام بر فراز شش تا از هفتگانهها بایستم.
این صعود از جنبه دیگری هم اهمیت داشت و آن این بود که شما به همراه یک نابینای دیگر توانستید چنین قله رفیعی را فتح کنید. کمی از حال و هوا و خاطرات آن صعود بگویید.
اینکه من تا به حال توانستهام به هفت قله مرتفع دنیا پا بگذارم و شش تای آن را نیز فتح کنم، از این نظر برایم اهمیت دارد که این فرصت را یافتم که به قارههای دنیا سفر کنم. مزه هر قاره را بچشم، خاکش را لمس کنم، بوی خاص هر قاره را استشمام کنم و صداهای مخصوص هر محیط را بشنوم. با مردمانش ارتباط برقرار کنم و زبان هر منطقه را بشنوم. صدایی که من بهعنوان یک نابینا در بلندترین نقطه قطب جنوب میشنوم، با صدایی که در «مککینلی»، بلندترین قله امریکای شمالی به گوش میرسد کاملاً متفاوت است. بویی که در کلیمانجارو به مشامم میرسد، به کلی با بویی که در فلان قله گینه نو حس میکنم فرق دارد. صعود به قلل مختلف از این جهت برای من جذابیت دارد. کلیمانجارو، با وجود قرار گرفتن در زمره هفتگانهها و با وجود شناخته شده بودنش، از لحاظ تکنیکی کوه آسانی به حساب میآید. در صعود کلیمانجارو، علاوه بر من و اریک، سه نابینای دیگر از آفریقا، ژاپن و امریکا هم ما را همراهی میکردند اما هیچ کدامشان کوهنورد حرفهای نبودند و کوهپیما به شمار میآمدند. اینکه ما پنج نابینا توانستیم به چنین قله مرتفعی صعود کنیم، برای من بسیار تجربه جالبی بود.
دومین قلهای که از میان قلل هفتگانه انتخاب کردید، کدام بود؟
پیش از صعود به کلیمانجارو، هیچ فکر نمیکردم بتوانم در این سطح و تا این میزان حرفهای کوهنوردی کنم اما از تانزانیا که برمیگشتیم، این احساس به من دست داده بود که من هم از پس این کار بر میآیم. این شد که یک سال بعد، راهی صعود به «البروس»، بلندترین قله اروپا در خاک روسیه شدم. البته این سفر با سفرهای پیشین تفاوت داشت. این نخستین بار بود که من بهعنوان سرگروه و برنامهریز با یک تیم حرفهای راهی سفر میشدم. در این سفر به من اثبات شد که این فقط من نیستم که از دوستان بینای خودم کمک میگیرم، من قدرت برنامهریزی دارم. تکنیکهای روابط عمومی را خوب میدانم و میتوانم بودجه لازم برای صعود را فراهم کنم. همین موضوع باعث میشود که همنوردانم هم متقابلاً به من در این سفر نیاز داشته باشند. این صعود به من یاد داد که با هم که باشیم، قدرتمندتر میشویم. «البروس» با وجود آنکه از نظر ارتفاع 300 متر از کلیمانجارو کم دارد اما صعود بر فراز آن به مراتب از کلیمانجارو دشوارتر است. سرمای هوا کار صعود را بسیار دشوار میکرد. ما این قله را در حالی صعود کردیم که با طوفان برفی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت مواجه بودیم. واقعاً تجربه هیجان انگیزی بود. البته شاید برایتان جالب باشد که «البروس»، نخستین قلهای بود که من توانستم با اسکی آن را فتح کنم.
انتخاب سومتان در منطقه امریکای جنوبی قرار داشت؟
در سال ۲۰۰۶ من و دو دوست دیگرم که بینا بودند تصمیم گرفتیم به قله آکونکاگوا در آرژانتین صعود کنیم. این صعود برای من از اهمیت زیادی برخوردار بود چرا که نسبت به قلههای قبلی تقریباً هزار متر مرتفعتر بود. فتح این قله از جنبه دیگری هم برای من خاطرهساز شده و آن هم اینکه تیم سه نفری ما قبل از قله به دو نفر تقلیل پیدا کرد چرا که یکی از دو دوست بینا که با من در این سفر بودند و به نوعی همنورد من هم محسوب میشد و به قولی تنها فرد سالم گروه هم بود، دچار ارتفاع زدگی شد و به پایین منتقل شد و من و دیگر دوست بینایم که از ناحیه یک دست هم معلول بود، توانستیم این قله ۶۹۶۰ متری را فتح کنیم. ما دو معلول بودیم که توانستیم پا بر فراز این قله بگذاریم. من در سخنرانیهایم در نقاط مختلف دنیا این خاطره را تعریف میکنم اما این را نمیگویم که بخواهم فخر بفروشم. هدف من از بیان خاطره این است که به آدمها نشان دهم که فرقی نمیکند که شما سالم باشید یا معلول. آنچه مهم است این است که به خودتان باور داشته باشید و بتوانید قدرتتان را تا پایان مسیر نگه دارید.
سه قله دیگر که به آنها صعود کردید کدام قلهها بودند؟
سفر چهارمم به قله «مککینلی» در آلاسکا بود که در ۲۰۰۸ انجام شد. این صعود هم به نسبت سه تای قبلی دشوارتر بود چرا که در هوایی بسیار سرد و با طوفانی 160 کیلومتری انجام شد. دمای نوک قله در زمان صعود ما، منفی 47درجه سانتیگراد بود. این سفر سه هفته به طول انجامید و من در طول مسیر، بیش از 16 کیلو وزن کم کردم. پنجمین قله «کارستنز پیرامید» در اقیانوسیه بود که در ۲۰۰۹ فتح شد. این قله با وجود ارتفاع کم، از آن قلههای فوقالعاده تکنیکی به حساب میآید. پر است از صخرههای صعب العبور در دل جنگل. این صعود از آن نظر برایم خاطره شده که ما سه نفر بودیم که تصمیم گرفتیم در این سفر با هم باشیم و در آستانه حرکت، یکی از دو همنورد بینای من بنا به دلایل شخصی از ملحق شدن به ما باز ماند و ما در قالب یک تیم دو نفری این قله را فتح کردیم. صعود به این کوه، آن هم فقط دو نفری، به خودی خود کار بسیار خطرناک و عجیبی است. حالا تصور کنید خطر کار وقتی یکی از آن دو نفر نابینا باشد تا چه اندازه بیشتر میشود! صعود بعدی ما به قله «وینسون» در منطقه قطب جنوب انجام شد. در این سفر بود که من دیگر خودم را یک کوهنورد حرفهای به شمار آوردم. برای من که از روستایی دور افتاده در اروپا میآمدم، پا گذاشتن روی یخهای قطب جنوب تجربه بسیار جالب و لذتبخشی بود. شاید لمس و باور این نکته برای شما شگفتانگیز باشد، وقتی در بلندترین نقطه قطب جنوب ایستادم، شاید تنها جایی در این کره خاکی بود که هیچ صدایی به گوش نمیرسید. همه جا سکوت مطلق بود. در این سفر هم مثل سفرهای قبلی ثابت کردم که این فقط من نیستم که از دیگران خدمات میگیرم. هر کدام از همنوردان، بخشی از کار را به عهده داشتیم. درست است که من در طول مسیر احتیاج به راهنمایی داشتم و مثلاً باید همنوردانم وجود شکاف یخی را که چند متر جلوتر در مسیر من قرار داشت به من اطلاع میدادند، اما من هم در بخشهای دیگری که از عهده من برمیآمد، کارها را مدیریت میکردم. فرقی نمیکند که بینا باشی یا نابینا. وقتی به جنگ صخرههای بلند میروی، تک تک اعضای گروه به یک اندازه مسئولیت دارند.
شما دو مرتبه در سالهای 2014 و 2015 برای صعود به اورست برنامهریزی کردهاید که هر دو بار هم به دلایلی که خودتان در آن نقشی نداشتهاید، این صعود انجام نشده است. از این صعود بگویید و اینکه آیا دوباره برنامهای برای صعود به بلندترین قله قاره آسیا که به نوعی مرتفعترین قله کره خاکی هم محسوب میشود دارید یا نه؟
برای کوهنوردی که سالی حدود 200 صعود انجام میدهد و بیشتر قلههای دشوار دنیا را فتح کرده، صعود به اورست از نظر فنی کار چندان دشواری نیست اما به هر حال این را هم میدانم که صعود به این قله، بهعنوان مرتفعترین قله دنیا، برای هر کوهنورد حرفهای، یک برند محسوب میشود. یکی از صعودهای ما به اورست مواجه شد با زلزله ویران کنندهای که در نپال آمد. ما در ارتفاع 6 هزار و 700 متری بودیم که زلزله را حس کردیم. خوشحال بودیم که زلزله در ارتفاعات آمده و به روستاها آسیبی نرسانده اما به محض رسیدن به روستاهای پای کوه، متوجه شدیم که این زلزله تمام روستاهای اطراف را ویران کرده. چهار شرپا در طول مسیر ما را همراهی میکردند که خانههای هر چهار نفر در این زلزله ویران شده بود. به محض برگشتن به اتریش، شروع کردیم به جمعآوری کمک برای این چهار شرپا و توانستیم با این کمکها، دوباره آنها را صاحب خانه کنیم. همین اتفاق، به اندازه صعود به قله اورست برای من ارزشمند بود. تلاش بعدی من برای صعود به اورست در بهار ۲۰۱۷ انجام خواهد شد و قرار است که این بار از جبهه شمالی واقع در منطقه تبت این صعود را انجام دهم.
بهعنوان یک نابینا نهایت آمالتان تا کجاست؟
من فقط یک آرزو دارم و آن این است که وقتی به 100 سالگی میرسم، هنوز هم بر این باور باشم که خوشبختی من، دست هیچ کسی نیست، مگر خودم.
امیر سرمدی
لینک مطلب: | http://iransepid.ir/News/10727.html |