به گزارش ایران سپید به نقل از رکنا اشک توی چشمهای رنگ عسلش حلقه می زند و می گوید: می دانم گناه بزرگی مرتکب شدم. می دانم هیچ توجیهی برای قتل یک پدر توسط دخترش وجود ندارد اما دیگر تحمل آن زندگی را نداشتم. تحمل رفتار پدرم و حوادث تلخی که از کودکی تا آن روز تجربه کرده بودم اما قبول دارم که راه اشتباهی را انتخاب کردم. ای کاش در این مدت با فردی آشنا می شدم که مرا بهتر راهنمایی می کرد یا می دانستم سازمان یا مرکزی وجود دارد که دخترانی مانند من می توانند به آن جا پناه ببرند. وی از شکنجه ها و آزار و اذیت روحی و جسمی پدرش می گوید ،این که حتی در ۲۴ سالگی هم پدرش او و خواهرش را با کمر بند مورد ضرب و شتم قرار می داده و…. میترا یکی از آن دو خواهر می افزاید:من توی مغازه همراه پدرم کار می کردم و می دانید چه رنجی می کشیدم وقتی می دیدم من باید با کفش های پاره زندگی کنم و پدرم پولهایش را صرف خرید گوشی و سفر شمال با زنانی می کرد که با او دوست می شدند؟به فرار از خانه فکر کردم اما ترس از کارتن خواب شدن، معتاد شدن و گرفتار شدن به ماجراهایی که دامن دختران فراری از خانه را می گیرد باعث شد دنبال راه حل دیگری بگردم. شاید اگر یک فرد آگاه ، یک مشاوریا یک روان شناس سر راهم قرار می گرفت من این راه حل را انتخاب نمی کردم. بارها از مادرم خواستم از پدرم طلاق بگیرد اما او هم می ترسید از این که همین سقف روی سرش را هم ازدست بدهد یا این که بعد از طلاق پدرم برای انتقام جویی صدمه ای به ما بزند وبه همین دلیل فقط از ما می خواست تحمل کنیم! اگر جسد پدرم را بعد از قتل مثله کردیم فقط به خاطر این بود که قصد خارج کردن جسد از خانه را داشتیم و نمی دانستیم چطور باید بدون این که همسایه هایمان متوجه شوند این کار را انجام بدهیم. در تمام لحظاتی که با اره مشغول مثله کردن جسد پدرم بودم، تنها چیزی که به من قدرت می داد نفرت بود و مرور لحظاتی که پدرم بیرحمانه با کمربند مرا می زد و توجهی به اشک ها و التماس هایم نمی کرد. در نهایت قبل از آن که موفق شویم جسد را از خانه خارج کنیم دستگیر شدیم .
نظریه کارشناس
با توجه به شرح حالی که مادر میترا از زندگی مشترک و مدارک پزشکی همسرش می دهد می توان پی برد که مقتول از سلامت کامل روان برخوردار نبوده است اما متاسفانه به دلیل فرهنگ غلط رایج در جامعه ما که گمان می کنند مشکلات روحی فرد بعد از ازدواج حل می شود خانواده مقتول به جای درمان پسرشان او را وادار به ازدواج می کنند و سپس خانواده مادر میترا هم با تکیه بر فرهنگ غلط سوختن و ساختن از طلاق دخترشان جلوگیری می کنندو خشت اولی که کج نهاده شد بعد از بیست و چند سال به این مقصد تلخ می رسد.شاید اگر میترا و مادر و خواهر کوچک ترش در مسیر مشکلات خود با راهنما و مشاوری خیرخواه و دلسوز آشنا می شدند یا پدر با پذیرش مشکلات روحی و رفتاری خود به روان پزشک مراجعه و اقدام به درمان آسیبهای روحی خود می کرد امروز با این وضعیت تکان دهنده به قتل نمی رسید.