به گزارش ایران سپید به نقل از رکنا روزهای سرد و طاقت فرسایی را در زندگی اش گذرانده است و به گفته خودش گرمایی در زندگی مشترکش ندید. بعد از فوت همسر اولش خواست با ازدواج مجدد به زندگی اش گرما ببخشد اما غافل از این بود که سوز سرمای بی مهری همسر او را به زانو در خواهد آورد. شوهر دومش نه تنها حامی و مرهمی برای او نمی شود بلکه بر عکس او را با خساست های بی حدش از رمق و نفس هم می اندازد و زخم های دیگری به زخم هایش اضافه می کند.بعد از سال ها زندگی با شوهر اولش دست تقدیر آن ها را از هم جدا و شوهرش فوت می کند. بعد از فوت سایه سرش زن با چند فرزند قد و نیم قد تنها و بی یاور می شود. بعد از این اتفاق سخت در تنگنا قرار می گیرد. زن دلشکسته به ناچار مجبور می شود برای سیر کردن شکم بچه هایش در خانه های مردم کار کند تا دستش جلوی هر کسی دراز نشود. بعد از گذشت سال ها دیگر مثل سابق دست و پاهایش او را یاری نمی کنند.بچه هایش هر کدام تشکیل خانواده می دهند و سراغ زندگی شان می روند و زن هر روز تنهاتر از قبل می شود. زن رنج کشیده بعد از مدت ها کار در خانه های مردم یک روز با پیرمردی آشنا می شود که قرار است از او پرستاری کند. مدتی از کار پرستاری زن در خانه پیرمرد به ظاهر سخاوتمند می گذرد تا این که یکی از آشنایان به او پیشنهاد می دهد با پیرمرد ازدواج کند.زن پا به سن گذاشته می گوید: وقتی پیشنهاد ازدواج مجدد آن هم با یک پیرمرد را شنیدم در دوراهی گیر افتادم، از یک طرف پسر بزرگم مخالف سرسخت این ماجرا بود و از طرفی تحمل شرایط موجود را نداشتم. بالاخره بعد از مدتی کلنجار رفتن تصمیم خودم را گرفتم و با پیرمرد ازدواج کردم.فکر می کردم حداقل با ازدواج مجدد از سختی های مالی زندگی ام خلاص خواهم شد اما این یک سراب بود. با گذشت چند صباحی از زندگی مشترک مان نقاب از چهره واقعی پیرمرد برداشته شد و به خلق و خو و خساست او پی بردم. او خیلی خسیس و به اصطلاح ناخن خشک بود و برای یک لقمه نان مدام منت سرم می گذاشت و کلی غر میزد که به من لطف می کند. با این ماجراها بود که متوجه چرایی متنفر بودن بستگان پیرمرد از او شدم. خیال می کردم با ازدواج با پیرمرد می توانم حداقل سایه سر پیدا کنم اما غافل از این بودم که او به زور خرجم را می دهد.با ادامه خساست پیرمرد وضعیت جسمانی ام روز به روز بدتر می شد به طوری که بعد از مدتی دچار سوءتغذیه شدم و حتی کارم به بیمارستان کشید. بعد از بستری شدن در بیمارستان بچه هایم از ماجرا باخبر شدند و سرزنش شان شروع شد. بعد از این اتفاق و مرخص شدن از بیمارستان به خانه پیرمرد نرفتم. به پیشنهاد پسر بزرگم به دادگاه خانواده آمدم تا هر چه زودتر از پیرمرد خسیس جدا شوم و حداقل شب ها گرسنه سر بر بالین نگذارم.