کد خبر: 12529
یادش گرامی باد
یک روز را روایت میکنم؛ 24 مهر؛
اما در دو سال. 24 مهر سال 89 که با خبری غمبار آغاز شد برای همه کسانی که هما را میشناختند. دوستان، معلمان، روزنامه نگاران و شاگردانش. برای مبینا که در مدرسه تا همیشه منتظر معلمش ماند تا به او از رفت و آمد ایمن با عصای سفید بگوید.

به گزارش ایران سپید برای غزل و ترانه کوچک که در مدرسه و مهد کودک منتظر آمدن مادر ماندند. برای همسرش که تلخی نیامدنش هرگز از یادش نرفت و هم برای من که صبح خبر را با عنوان خودکشی زنی نابینا در مترو دیده بودم. چه سخت گذشت تا به مسئولین بی درد بگوییم مادری که کودک شیرین زبان هشت ماهه اش را به مهد میسپارد، به زندگی امیدوار است! چه دشوار بود به آنها بفهمانیم همای ما پر از شور و اشتیاق زندگی بود و افسردگی و دلمردگی در او جایی نداشت! و چه ملالآور بود که آن مسئولان بی درد را متوجه کنیم بی مسئولیتی و بی لیاقتی خود را در پشت الفاظی چنین زشت مخفی نکنند. عذر تقصیر بخواهند و در صدد جبران مافات برآیند. هر چه بود گذشت، با همت فعالان مدنی و البته خود نابینایان، امروز متروی تهران وضعیت بهتری دارد و امنیت شهروندان نابینا نیز بیشتر مورد توجه قرار گرفته؛ هرچند این بهای سنگین توجه بیشتری را میطلبید و میطلبد. اما 24 مهر دوم، امسال بود. جمعی از نابینایان و دوستان هما با همت مجتمع توانبخشی نابینایان خزانه و خانم یثربی، ریاست آن مرکز، بر مزار هما جمع شدند تا خاطره اش را زنده نگه دارند. از پس سالها دیگر از آن حزن عمیق اثری نبود و آرامشی بر جمع دوستان سایه افکنده بود. از همه بیشتر خانواده هما که آن روزها سخت بحرانزده بود، امروز از دریای زندگی آرام میگذشت. در همه این سالها از دور از فرزندان هما و همسرش خبر میگرفتم، نگران بودم طاقت دیدن آنها را نداشته باشم و هم نمیخواستم با حضورم غزل را به یاد مادر بیندازم. میدانستم این روزها زنی مهربان "شهلا" در کنار شروین، مسئولیت بزرگ کردن و تربیت دختران هما را قبول کرده است و ترانه و غزل مادری دیگر را تجربه میکنند. اولین بار بود که او را میدیدم، زنی مهربان و دلسوز و صد البته بسیار مسئول. میگفت شروین میگوید شما به دخترها زیاد محبت میکنید، اما به نظرم آنها به توجه زیاد نیاز دارند، به من مادر میگویند. ترانه از مادرش چیزی به یاد ندارد، اما عکس او را میشناسد. غزل اما هنوز خاطرات مادر را به یاد میآورد. این روزها دیگر حال غزل خوب است، دیگر از آن پریشانی که در روزهای اول داشت اثری نیست. الآن کلاس هفتم است و ترانه کلاس دوم. از چیزهایی که در مورد هما شنیده ام به نظرم ترانه بیشتر شبیه اوست، از تبسمی که میگویند هما همیشه بر لب داشته تا شور و اشتیاق و سرزندگیش. صحبت من و شهلا تا بهشت زهرا طول کشید و آنجا بر سر مزار هما همه با هم حلقه زدیم. هر کس از هما چیزی گفت؛ آقای دادخواه معاون مرکز نابینایان خزانه گفت: تا مناسب سازی اماکن و معابر دغدغه خود نابینایان نشود، این مشکل حل نخواهد شد و این که ما هم باید خودمان این دغدغه را در آنان به وجود آوریم. شروین، "همسر هما" گفت: هما از اولین کسانی بود که در مورد مناسب سازی در روزنامه مینوشت و خود از قربانیان همین نا امنی اماکن عمومی شد. خانم یثربی نیز از همه خواست که مانند هما از هم مهربانی را بیاموزیم و همه برای ایجاد شهری ایمن برای آنها که محدودیتهایی دارند، احساس مسئولیت کنیم. او از همه خواست عصای سفید خود را بر مزار هما دست بگیرند و آن را به عنوان سمبل نابینایی حفظ کنند و با حضور در صحنه های اجتماعی، به همه یادآوری کنند نابینایان شهروندانی هستند که باید به حقوقشان احترام گذاشت و به مسئولان هم این را متذکر شوند که باید برای مناسبتر کردن ایمنی شهر فکری کنند. در پایان، شروین شعری که خود سروده و بر سنگ مزار هما نگاشته بود را برای همه خواند و حاضرین با گلبرگهای پرپر که بر مزار هما میریختند، یادش را گرامی داشتند. به رسم فصل خزان گلی فرو افتاد، همای ملک وفا بود ولی فرو افتاد...

راضیه کباری

Page Generated in 0/0051 sec