به گزارش ایران سپید از پشت تلفن صدایش را میشنیدم. از برادرش میگفت که بعد از قبولی در دانشگاه در رشته مهندسی عمران؛ کم کم مشکل بیناییش اوج گرفته تا اینکه دو سال بعد مجبور شده با گرفتن کاردانی درس و دانشگاه را رها کند. «امید» حالا 44 سال دارد و تمام این سالها را در خانه و بدون یادگیری مهارتی گذرانده. البته حتماً در خانه قادر به انجام کارهای شخصی خودش و کارهای دیگری هست؛ اما مهارتهای یک زندگی مستقل را ندارد.
پرسیدم: در کودکی از مشکل «امید» خبر نداشتید؟ و او گفت: چرا از کودکی متوجه ضعف بینایی «امید» شده بودیم. دکتر هم گفته بود شب کوری دارد و در سالهای آینده بیناییش را از دست میدهد.
خواهر امید میگفت جایی را نمیشناختیم و نتوانستیم برای توانبخشی به او کمکی بکنیم.
افکار متراکم و متقابلی در ذهنم میپیچید به یاد مشکلات خود میافتادم و کسانی که یاریم دادند. فکر میکردم؛ یعنی بواقع هیچ دوست، آشنا، معلم یا حتی پزشک معالجش نتوانسته او را راهنمایی کند تا به یکی از مراکز توانبخشی نابینایان معرفی شود. از سوی دیگر، از تصور اینکه «امید»های دیگری در این کشور با این مشکل مواجهند قلبم فشرده میشد.
وقتی نابینا میشدم من هم تصوری از نابینایی نداشتم. با اینکه در مرکز درمانی کار میکردم بهزیستی را نمیشناختم. هیچ نابینایی را از نزدیک ندیده بودم. اگر هم دیده بودم گذری و نظری. فکری در مورد شرایطش نکرده بودم به مانند اتفاقی که در مورد «امید» افتاده و او را از دنیای نابینایان دور نگه داشته.
تنها و تنها یک دوست بود که برای گرفتن عصا، بهزیستی را به من معرفی کرد. اینگونه بود که ارتباط من با مرکز توانبخشی و نابینایان دیگر و دنیای آنها برقرار شد. اما «امید» همین را هم نداشته یا کسانی این توجه را از او دریغ کردهاند.
از سرگذشت خودم به خواهرش میگفتم و کارهایی که بعد از نابینایی انجام دادهام و میدهم. از تحصیلم؛ اشتغالم؛ ازدواجم؛ بزرگ کردن فرزندم و انجام کارهای خانه و بیرون خانه.
آرام و با حسرت گوش میکرد. وقتی شنید که در مرکز توانبخشی برای آموزش خیاطی هم رفتهام. با بغض پرسید یعنی شما خیاطی هم میکنید؟ گفتم: بله با وسایل کمکی مشکل خاصی وجود ندارد. دیگر تحمل نکرد. هیجان زده گفت: از صدا و سیما گله دارم. چرا به جای این فیلمهای آبکی، زندگی شماها را نشان نمیدهند تا امروز در 44 سالگی برادرم این حرفها را نشنوم. گفتم اگر نشان دهند هم آنقدر اغراقآمیز است که باور نمیشود و به یاد میآورم صحنههایی از نابینایانی که بهصورت اسطورهای توانمند بودند و هر کس آنها را میدید یا میگفت این یکی است مثال ندارد و ما نمیتوانیم.
خواهر نیز این برنامهها را دیده بود اما آنقدر دور از ذهنش مینمود که به فکر وادارش نکرده بود یا تصور نمیکرد برادرش هم بتواند مانند آنها باشد.
با خود میگفتم: کاش آدمها را اینقدر بزرگ نکنیم که دست نیافتنی شوند.
براستی در این کشور چند «امید» دیگر داریم و چند «امید» دیگر بیخبر از دنیای اطراف، رفته رفته به عزلت خود خو میگیرد.
راضیه کباری