کد خبر: 11643
تولستوی در جست و جوی خوشبختی
روزنامه شرق - نادر شهریوری (صدقی): تولستوی در یکی از نامه‌هایش، عجیب‌ترین جمله بشری را می‌نویسد: «من کاملا خوشبختم و دیگر چیزی کم ندارم.» «خوشبختیِ» تولستوی به جوانی‌اش بازمی‌گشت، آن هنگام که سرشار از زندگی در جست‌وجوی فلسفه زندگی و یافتن معنایی برای آن برنیامده بود.

به گزارش ایران سپید به نقل از شرق «نمودهای» زندگی چنان تولستوی را تحت‌تأثیر خود قرار داده بودند که او فرصتی برای این‌که به «بود» زندگی بپردازد، نداشت. خوشی‌ها او را بی‌واسطه دربر گرفته بودند و او تأملی در چندوچون‌شان نمی‌کرد. تنها در میان‌سالی و در برخورد با حوادثی چند بود که تولستوی در تأملاتی که بی‌شباهت به تأملات بودا نبود به جست‌وجوی «بود» و «معنای زندگی» می‌پردازد. این‌که زندگی چیست؟ مرگ چیست؟ زوال چه معنایی دارد؟ و راه درست کدام است و... دقیقا در همین پرسش از معنای زندگی است که بحران روحی تولستوی آغاز می‌شود.

تولستوی آغاز بحران روحی‌اش را که با پرسش از معنای زندگی گره می‌خورد، این‌گونه توصیف می‌کند: «زندگی من  به بن‌بست رسیده بود، می‌توانستم نفس بکشم، بخورم، بنوشم و بخوابم و از انجام‌دادن چنین اموری نیز گریزی نداشتم، اما این همه زندگی نبود». از آن به‌بعد تولستوی هر یادداشت از دفتر خاطرات روزانه‌اش را با این جمله آغاز می‌کند: اگر زنده بمانم. در اینجا زندگی و مرگ و به تعبیری که خود به کار می‌برد زوال برای تولستوی «مسئله» می‌شود. مسئله‌ای نه‌تنها هراس‌آور که مهم، حتی مهم‌ترین مسئله که نمی‌توان به آن فکر نکرد.

از آن پس تولستوی بی‌وقفه به جست‌وجوی معنای زندگی می‌رود و به همان میزان نارضایتی‌اش از خود و زندگی افزایش می‌یابد. «نارضایتی تولستوی در سال‌های میانی زندگی افزایش یافت، چون به نظر می‌رسید که هر چیزی – کتاب‌ها، خانواده‌اش و خودش- محکوم به پایانی یکسان‌اند: زوال و مرگ، این فکر که همه‌چیز گذرا است برای او قابل تحمل نبود.»


در این میانه مرگ برادرش نیکلا تأثیری انکارناپذیر در وی بر جای می‌گذارد و التهاب و اضطراب وی را تشدید می‌کند. مرگ نیکلا برای تولستوی به موضوعی مهم و به‌ویژه به تأملی فلسفی درباره زندگی و مرگ و اساسا چگونه زیستن بدل می‌شود، تولستوی دراین‌باره می‌نویسد: «برادرم، جوانی خردمند، زیبا و باوقار بود که به ناگهان مریض شد و پس از تحمل یک سال رنج به مرگی پردرد درگذشت، بدون اینکه بداند چرا زندگی کرد و اینکه چرا باید بمیرد، هیچ نظریه‌ای نمی‌توانست در طول مرگ تدریجی و رنج‌اش پاسخی به من بدهد.»
 
در این شرایط بود که به‌تدریج زندگی معنایش را برای او از دست می‌دهد و تولستوی دیگر انگیزه‌ای برای زیستن پیدا نمی‌کند که حتی نیرویی مقاومت‌ناپذیر او را به آن سمت‌ سوق می‌دهد که به نحوی خودش را از «شر» زندگی برهاند. «در اینجا بود که من، مردی سالم و خوشبخت،‌ احساس کردم دیگر تاب زندگی‌کردن ندارم، نیرویی مقاومت‌ناپذیر مرا بدان سو می‌کشاند که به نحوی خود را از شر زندگی خلاص کنم.»

«میل به خودکشی» و  یا رهاکردن خود از شر زندگی در بعضی از شخصیت‌های رمان‌های تولستوی به‌وضوح آشکار است. «کنستانتین لوین، قهرمان مرد اصلی رمان آناکارنینا آدمی است که ازدواجی مطابق میلش کرده و خانواده‌ای تشکیل داده است، ناگهان می‌بیند که تکه طنابی را پنهان می‌کند، مبادا به فکر خودکشی با آن بیفتد»,٢

تولستوی در رمان مشهور خود «مرگ ایوان ایلیچ» (١٨٨٦) باز به مقوله مهم زندگی و مرگ می‌پردازد. موضوع درعین‌حال قابل توجه در این رمان عنوان آن است: «مرگ ایوان ایلیچ.» خواننده از همان ابتدا درمی‌یابد که ایوان ایلیچ خواهد مرد. «داستان مزبور به توصیف بیماری کشنده‌ای می‌پردازد که کارمند معمولی و خشنودی را از زندگی‌ای که داشته است منقطع می‌سازد و او را سرانجام مجبور می‌کند بپذیرد که زندگی مزبور باطل و خودخواهانه بوده است. کارمند در آخر به خود وانهاده می‌شود تا در تنهایی‌اش چشم‌انتظار مرگ بماند»,٣ در این رمان وجهی دیگر از اندیشه‌های تولستوی روشن می‌شود و آن مواجهه ایوان ایلیچ با مقوله مرگ است.
 
ایوان ایلیچ مرگ خود را به سادگی و حتی رضایت خاطر می‌پذیرد. به نظر می‌رسد مرگ ایوان ایلیچ برای خود او از کمترین اهمیت برخوردار بوده باشد. «ایوان ایلیچ با زیستن زندگی‌ای معمولی عالی‌ترین انگیزه‌‌هایش را کشت، رنج و مرگ او را آزاد می‌کند.»٤
 
تولستوی: تدوین رستگاری

در اینجا وجهی دیگر از اندیشه‌های تولستوی آشکار می‌شود که می‌توان آن را وجه سقراطی تولستوی نامید. اینکه تولستوی می‌گوید مرگ، ایوان ایلیچ را آزاد می‌کند آموزه‌ای سقراطی است. بدین معنا که زندگی‌کردن درهرحال نوعی رنج، ملال، حبس و به تعبیر سقراط نوعی بیماری* است که در مقابل آن مرگ گونه‌ای آزادی و رهاشدگی به حساب می‌آید. «به جای مرگ نور بود، او (ایوان ایلیچ) ناگهان با صدای بلند فریاد می‌کشد پس آن چیست؟ چه لذتی!»٥

اگر زندگی‌کردن گونه‌ای رنج‌بردن به حساب آید که رهایی از آن لذت و آن هم به تعبیر ایوان ایلیچ لذتی وافر به حساب آید، در این صورت سعادت ‌گونه‌ای زندگی است که در آن از رنج و درد هیچ اثر و ردی نباشد. این تعبیر از سعادت مورد نظر بیشتر اخلاقیات از اخلاق‌ بودایی و مسیحی تا اخلاق برآمده از سنت پراگماتیستی- مانند ادبیات دیکنز- است که همواره گونه‌ای از زندگی را وعده می‌دهد که در آن از رنج و درد خبری نیست.
 
در این میان تولستوی در فصل مشترک اخلاق بودایی و مسیحی جای می‌گیرد، همه این اخلاقیات در نهایت می‌خواهند رنج را از میان بردارند تا به نوعی آرامش درون برسند. رنج مقوله گسترده‌ای است و تعریف آن دشوار است اما «رنج» را می‌توان گونه‌ای نقص، مانع و یا سدی دانست که باعث ناکامیابی فرد در رسیدن به هدف مورد نظر می‌شود و این ناکامیابی باعث ناخرسندی و رنج می‌شود.

اما اگر از مقوله‌ای متفاوت به «رنج» توجه کنیم و رنج را جزئی اصلی از زندگی تصور کنیم آن‌گاه رنج به‌مثابه چیزی همبسته زندگی پیوندی ناگسستنی با زندگی پیدا می‌کند. به نظر نیچه اگر خواست قدرت که در طبیعت آدمی وجود دارد، خواست چیره‌شدن بر مانع و مقاومت باشد، طبیعی است که در این صورت خود مانع و مقاومت در برابر خواست و میل به‌عنوان جزئی لاینفک از خواست قدرت واجد ارزش و وجودش ضروری می‌شود. در این صورت چه‌بسا رنج باید حائز اهمیت شمرده شود زیرا وجود آن به‌عنوان مانع و سد، توان روحی آدمی را بالا می‌برد و موجب سرشاری‌اش می‌شود.
 
این تعبیری متفاوت از سعادتمندی است که نیچه ارائه می‌دهد. این تعبیر از سعادت و خوشبختی در مقابل آن تعریفی از خوشبختی قرار می‌گیرد که متکی بر این ایده است که «رنج همانا آن چیزی است که باید برانداخته شود.» یا از آن دوری جست که به نظر نیچه رهایی از رنج و تحقق آرزو به هر بهائی همانا اساس روحیه پراگماتیستی حاکم بر جهان فعلی است که ریشه‌های آن به گرایش غالب مسیحی و البته سقراط بازمی‌گردد. این تعبیر متفاوت از سعادتمندی که نیچه ارائه می‌دهد به‌ویژه از طرف داستایفسکی در پردازش شخصیت‌های رمان‌هایش مورد استفاده قرار می‌گیرد.

معمولا داستایفسکی و تولستوی از بزرگ‌ترین نویسندگان جهان به‌عنوان نویسندگانی با هم متفاوت تلقی می‌شوند، فی‌الواقع نیز چنین است، دو دنیای متفاوت داستایفسکی و تولستوی را از یکدیگر جدا می‌کند. توجه داستایفسکی به «رنج» مشخصه ادبیات او است. این توجه به «رنج» و به نوعی تکریم رنج به صورت سرریزکردن آن در زندگی شخصی وی نیز رخ می‌دهد. چه‌بسا اگر رنج به‌عنوان مانع و سد در زندگی داستایفسکی وجود نمی‌داشت، نیروی سرشارش دلیلی برای بروز خود پیدا نمی‌کرد و سعادتمندی وی معنایی نمی‌یافت.
 
در این‌جا باید چه‌بسا اذعان کرد که سرنوشت در حق داستایفسکی نیکی کرده است که رنج‌هایی متعدد پیش‌رویش قرار داده است: از قبیل مواجهه با مرگ، کار با اعمال شاقه، همراهی با مجرمان عادی در تبعید، حتی بیماری صرع، ... همه‌وهمه «برای شخصیت درونی داستایفسکی نوعی قنداق بود که او خود را در آن پیچید، بندهای قنداق محکم به نوزاد بسته شد که نتیجه‌اش خاموشی شخصیت‌ بیرونی و خودآگاهی سرسختانه‌اش بود و این برای رستاخیزش لازم بود.»٦
 
تولستوی: تدوین رستگاری

در برابر ایده نیچه‌ای داستایفسکی و یا به تعبیری دقیق‌تر ایده داستایفسکی‌ای نیچه‌ مبنی‌بر «ضرورت رنج» به‌عنوان سدی که در مقابل آن نیروی آدمی سرشار و مستعد بالیدن می‌شود، «تولستوی سنگ بنای مکتب خود را با این کلام انجیل آغاز می‌کند: در برابر مصائب (رنج‌ها) مقاومت نورزید.»٧ شاید تولستوی در پی شناخت زندگی بیشتر به دنبال ایجاد نظام سعادتمند و اخلاقی بود که از وی در برابر بیزاری و ملالی که در کمینش بود محافظت کند. به‌نظر می‌رسد ملال زیستن که از میانسالی دامن تولستوی را گرفته بود وی را از قبل مهیای رستگاری کرده بود. رستگاری آئینی ازپیش‌تدوین‌شده برای تولستوی بود.

پی‌نوشت‌ها:

* سقراط در هنگام مرگ گفته بود که به آسکیلیپوس شفابخش خروسی بدهکارم زیرا مرا از زندگی که نوعی بیماری دور و دراز است رهایی بخشید.

١، ٥) وزن چیزها، جین کازز، عباس مخبر

٢، ٤) لئو تولستوی، پاتریشیا کاردن، شهرنوش پارسی‌پور

٣) تولستوی، هنری گیفورد، علی‌محمد حق‌شناس

٦)آزادی و زندگی تراژیک، ویچسلاف ایوانوف، رضا رضایی


٧) تولستوی، تسوایک، محمدعلی کریمی

Page Generated in 0/0052 sec