کد خبر: 15323
دختران در انتظار پدری که به خاطر رکود بازار مسکن و ضمانت وام روانه زندان شد
زندگی خوبی داشتیم. شوهرم در یک مغازه ساندویچ‌فروشی در خیابان جمهوری تهران کار می‌کرد. با اینکه دستمزد زیادی نمی‌گرفت ولی شاد بودیم چون سایه‌اش بالای سر من و دخترانم بود. تا اینکه به امید خانه‌دار شدن به اردبیل برگشتیم.

به گزارش ایران سپید به نقل از تسنیم مددکار ستاد دیه مرکز استان اردبیل در تشریح پرونده فوق می‌گوید: برای تهیه یک گزارش  به زندان مرکزی اردبیل رفته بودیم  که ناگهان گریه‌های دردناک دو دختربچه که از دوری  پدر بی‌تاب بودند، نظر مارا به خود جلب کرد.به سراغ واحد مددکاری زندان رفتیم و پس از کلی اصرار،  بالاخره راضی  شدند مصاحبه‌ای با خانواده این زندانی داشته باشیم. به همراه مددکار زندان به راه افتادیم و پس از گذشت حدود یک ساعت به منزل مددجوی موردنظر رسیدیم؛ هنوز  پژواک صدای گریه‌های آن دو کودک در گوشم بود که وارد خانه شدیم. خانه‌ای کلنگی که هر لحظه امکان فرو ریختن آن وجود داشت.خانم 30 ساله که فشار زندگی قامتش را خم کرده بود ما را به داخل خانه دعوت کرد. به سختی سخن می‌گفت، بغض گلویش را گرفته بود، علت  زندان رفتن شوهرش را پرسیدیم که با بغضی که به سرعت به گریه تبدیل شد، گفت: زندگی خوبی داشتیم. شوهرم در یک مغازه ساندویچ‌فروشی در خیابان جمهوری تهران کار می‌کرد. با اینکه دستمزد زیادی نمی‌گرفت ولی شاد بودیم چون سایه‌اش بالای سر من و دخترانم بود.برادر شوهرم در کار ساختوساز خانه بود و به اصرار از شوهرم خواست به اردبیل برگردیم تا نزد او مشغول به کار شود. شوهرم به امید اینکه پس از مدتی ما هم بتوانیم  صاحب خانه شویم به اردبیل آمد. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه وضع بازار مسکن با رکود مواجه  و مصالح ساختمانی  گران شد. خرید و فروش خانه از رونق افتاد، برادر شوهرم با زیان مالی مواجه شد و برای اینکه از این رکود خارج شود و سروسامانی به کارش دهد، از بانک وام 400 میلیونی دریافت کرد و شوهرم نیز ضامن شد.یک سال از این ماجرا گذشت تا اینکه به خاطر پرداخت نکردن اقساط بانک شوهرم به زندان افتاد و خانههای نیمه ساخته هم در گروی بانک رفت.از او پرسیدم چند سال است که شوهرت در زندان است که گفت: از سال 93 و بازهم بغضش ترکید و با صدای لرزان گفت، نمیدانید در این چند سال چه سختی‌هایی کشیدم.  فقط خدا میداند؛ شبها  چراغ خانه را روشن میگذاشتیم و از ترس اینکه نکند کسی وارد خانه شود خوابمان نمی‌برد. به خدا قسم شبهایی بود که بچههایم به جای شام، پفک خوردند و خوابیدند.با چادر کهنه‌ای که بر سر داشت  اشکهایش را پاک کرد و  با آه گفت: دخترا بابایی هستند و روزی نیست که سراغ پدراشان را از من نگیرند؛ فقط منتظر برگشتن پدر هستند. ما خانواده آبرومندی هستیم که با سیلی صورتمان را سرخ میکنیم.  تا به حال دست جلوی کسی دراز نکردیم ولی از خیرین خواهش می کنم به خاطر این دو کودک معصوم کمک بکنند تا پدرشان از زندان آزاد شود.

Page Generated in 0/0050 sec